نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

روزنگار

صبح برق ها رفت،زینا با مادربزرگ و خاله اش به استخر دقیقه نودی!رفتند،جوری رفتند که اگر از فردا به خاطر وضعیت قرمز همه جا تعطیل شد آرزو استخر به دلشان نماند!

ساعت یک و نیم برق ها آمد،تا ساعت چهار کارهایم تمام شد،روشنا خوابید،زینا هنوز استخر بود!

داشتم فیلم می دیدم که برق ها دوباره رفت و نت گوشی هم قطع شد!!!

روزی چندبار به لعنت خدا گرفتار می شوند...نمی دانم اثری دارد یا نه؟؟

شب نگار توضیح مابانه!

از سه سالگی می نوشتم...آن موقع اسمم را برعکس می نوشتم،"نامو"!

باسواد که شدم همان تابستان کلاس اول به دوم شعر می گفتم،بعد کم کم داستان نویسی شروع شد و سیزده سالگی به روزانه نوشتن روی آوردم...از سیزده سالگی تا بیست و هشت سالگی،پانزده تا تقویم پر!

پر از حرف ها و فکرها ،خاطرات،مناجات های نیمه شبانه ام،استرس ها،عاشق شدن هایم...

کارم شده بود خواندن سررسیدهای سال های قبل،مرور تلخی ها(بیشتر بود) و تکرارشان،

در اختلافات بین من و آقای میم اورفت سراغ این ها و عکس گرفت و پخش کرد...ضربه سختی بود،آنچه ته دل داشتم را همه فهمیده بودند،

آنچنان ضربه فنی شده بودم که ماندم چه کنم!

مشاورم گفت بریز دور هرچه بوده و ننویس...

روزی که پانزده تا سررسید را چیدم دورم و پاره کردم و ریختم دور انگار پانزده تا سنگ که مرا به زمین وصل کرده بودند،رهایم کردند...

حالا نمی نویسم،پس خاطره خوب و بد هم ندارم،پس فراموش می کنم گذشته را

نفس راحتی می کشم،هی با یادآوری خاطراتم به خودم چاقو نمی زنم،با تلاش برای نوشتن شان نشخوار نمی کنم...

باید بگویم حتی آرشیو اینجا را هم جز دوبار نخواندم،

شاد ترم،گذشته برای من سفید است با چندتا نقطه مطلوب کمرنگ...

پ.ن:برای من این توصیه مفید بود نه برای همه.




شب نگار

برق ها رفته...داشتم ته مانده بهم ریختگی آشپزخانه را جمع می کردم که برق ها رفت،آخرین قاب از زندگی ما در روشنایی امشب،قشنگ بود..آقای میم دراز کشیده پای تی وی،روشنا در حال تمرین چهاردست و پا رفتن کنار او،زینا داخل اتاق ما مشغول بازی و من در آشپزخانه....

یک زندگی آرام و عادی....

پ.ن:دوست دارم زیاد بنویسم...اما دو سه سالی هست به توصیه مشاورم دیگر نمی نویسم،این ننوشتن ها مرا "کم نوشتار"!کرده....

روزنگار

طبق تجربه ی قبلی ام و توصیه هایی که شنیده بودم تصمیم داشتم روشنا را حدود یک سالگی نهایت چهارده ماهگی از شیر بگیرم...از اول هم خیلی به من چسبنده نبود(عکس زینا) و خوش خوراک تر بود و شیرخشک را از همان روز اول خوب می خورد...

امروز آخرین وعده شیرم را صبح بهش دادم و تمام....

خیلی بی دردسر و آسان

از امشب که قرص می خورم شیردادن ممنوع...

یادم هست سر زینا بعد از دوسال شیر دادن چقدر اذیت شدم و تا دوسه سال بعد هم هنوز چسبنده بود....


روزنگار

از دیشب هنوز جور خاصی ام...

باورم نمی شود می توانم از تمام چرت و پرت های سخت،سیاه و آزاردهنده ای که تمام سال های زندگی ام،مغزم به خوردم داد،رها بشوم...

یادم می آید آنقدر بی قرار می شدم که دلم می خواست بروم برّ و بیابانی گم و گور بشوم...یا از شدت خشم مثل آتش فشانی منفجر می شدم....غم،آه غم!سنگین و لخت می افتاد روی دلم و من هیچ راه فراری نداشتم...

شادی های عاصقه گونه و شب بیداری های پرانرژی،نقشه های روشن زندگی که به دو سه روزی پودر می شدند...

بعد از تولد روشنا زندگی مغزی من برمدار درد می چرخید..یعنی قرار است به پایان برسد؟

هم خوشحالم و هم غمگین...غمگین دردهای رفته که می شد نباشد،عمری که در بی قراری و بالا پایین شدن ها، بی خاصیت گذشت،

مونای رنجور و خسته را بغل  می کنم....این یک سال و چندماه چقدر انرژی گذاشت تا مغز خارج از تعادل را با تکنیک های روان درمانی آرام و متعادل کند....خسته نباشی جانِ دل....