من با مادرم راحت تر هستم،از پدرم خجالت می کشم،هرچند از این دسته پدرهای سخت گیر و عصبانی نیست اما همیشه بین ما یک حریم سنگین بوده،بیشتر سرکار بود و کمتر کنار ما،شیفت های طولانی می رفت تا من بتوانم مدرسه غیر انتفاعی بروم و همزمان با من خواهرم برود هنرستان و مادرم برود دانشگاه آزاد،
کمتر باهم صحبت می کردیم مثل بیشتر خانواده ها محور مادرم بود.
آخ که این دوبار که رفت بیمارستان،هرچه می دیدم نشان او را داشت،فهمیدم چقدر با این سکوت و نبودنش در زندگی ما پررنگ بوده،
روشنا عاشق پدرم هست،مثل بچه گربه بین دست و پاهایش میخزد و بوسش می کند،
تمام این روزها به خدا گفتم به خاطر روشنا بابام سلامت برگردد خانه،
خواهر آخری کنکور دارد،به خاطر کوچک بودن او،به خاطر بی خبری خواهرفرنگ نشین از بیماری پدرم،به خاطر اشک های مادر قوی من،به خاطر من،
کمتر درد بکشد،زود سرپا شود،لعنت به دکتری که بیماری اش را اشتباه تشخیص داد....
من دارم دق می کنم
کاش امروز شنبه معمولی بود،صبح درسم را خوانده بودم و آلان با آرامش خیال خانه درهم ریخته را جمع می کردم
اما صبح از شدت استرس بستری شدن پدرم و دردی که ناگهانی برایش ایجاد شده بود نتواستم درس بخوانم
حالا هم اشک می ریزم و خانه را جمع می کنم
اوضاع اصلا خوب نیست....
من در مقابل درد کشیدن عزیزانم به شدت ناتوانم...