نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

زمان اشتباه،مکان اشتباه

یکی از کتاب هایی که خریدم،به خاطر عنوانش جذب شدم،سال هاست نسبت به خودم همین حس را دارم،اینکه در زمان اشتباه چیزی را می خواهم و هرگز هرآنچه خواستم در زمان خودش نبود!نمونه اش همین شاغل شدنم که با وجود بچه ها و آقای میم اشتباه از کار در آمد و نمی دانم چه مدت بعد دوباره می توانم شاغل بشوم.

زن درون قصه اما شبیه من نبود،داستان هم این نبود،درون مایه و جذابیت قصه شبیه کتابخانه نیمه شب بود و برای من حتی کمتر، طوری که گاهی پنج،شش صفحه نمی خواندم و می رفتم فصل جدید!

ولی خب کشش متوسطی داشت و من توانستم تمامش کنم.

آخه چراااااا

سالی یکبار باغ لاکچری عمه ی عزیزم دعوت می شویم دور هم،این دورهم که میگم نهایت ۱۵ نفر هستیم،این روزها به حساب مهاجرت نوه ها  با زینا و روشنا شدیم ۱۲ نفر.

بعد مادربزرگ و عمه و مادرم مرتب در گفتگوهایی هستند با نیش و کنایه!

یکجاهایی من پا می شدم می رفتم هوایی تازه کنم بیام!

چرا باید جمع فامیل حرف و هدفی جز حالگیری از هم نداشته باشند؟

سه شنبه غر زدن!

حال امروزم،بعد از تولد روشنا هزاربار برایم تکرار شده،اینکه خانه آنقدر بهم ریخته که دوست دارم فرار کنم از همه چی!

دیروز عصر با آقای میم رفتیم مجلس ختم یکی از آشنایان،بچه ها هر دو خانه بودند و تنها،نزدیک غروب بود که برگشتیم به آقای میم گفتم بچه ها را ببریم کمی با ماشین بچرخند،قبول کرد،زینا هم خودش آماده شد و هم روشنا را حاضر کرد و هر دو آمدند و رفتیم پارک و کمی خرید و برگشتیم ساعت ۹شب بود،

بچه ها در نبود ما آنقدر ریخته بودند که جا نبود در خانه راه برویم!!!

من هم شب ها ساعت ۱۰خوابم می گیرد و توان کار ندارم کمی جمع و جور کردم و به عادت جدید شب های تابستان برای هر دو نفری یک کتاب خواندم و تقریبا غش کردم!

حالا این منم و کوه اسباب بازی و ظرف های شام و خریدهای دیروز،

دلم می خواست کاری نداشتم،بعد از خوردن یک لیوان قهوه می نشستم سر درس هایم و  پنج ساعت کامل درس می خواندم،یا درس نداشتم و شماره دوزی تقویم تولد روشنا را می دوختم،یا کتابم را می خواندم!!!

یادم هست زینا شبیه روشنا نبود و آنقدر سریع خانه را بهم نمی ریخت در عوض روشنا اهل بازی با اسباب بازی هاست و طفلکی ها بعد سال ها از تنهایی در آمدند!!!

یکشنبه شب

کولر روشن،خانه خنکای مطبوعی دارد،تمیز است و در آرامش،

کتاب هایم رسید حالا می توانم وقت های پِرتم دراز بکشم و کتاب بخوانم.

*میوه های تابستانی خریدیم،بو که می کنم،بوی آفتاب ظهر تابستان دارند...

*زینا رسما در تابستان غرق شده،شب ها من و روشنا زود می خوابیم و زینا بیدار می ماند پای کارتن،گاهی بیدار می شوم می بینم برای خودش خوراکی آورده و با لذت از شب های تابستانی اش استفاده می کند و در عوض صبح تا نزدیک ظهر می خوابد.

*کاش غم ها کمی فرصت بدهند برای نفس کشیدن و دوباره زیر آب رفتن....

سه شنبه شب

غروب رفته بودم داروهایم را از داروخانه بخرم،دخترها هر دو خانه بودند،وقتی برگشتم آقای میم خانه بود و بوی خاک نم خورده کولر می آمد،

بوی خوب تابستان،لرزش مطبوع خنکای باد زیر پوست،شربت آلبالوی خنک و تابستان!

از دیجی کالا چند جلد کتاب برای خودم و دخترها سفارش دادم،تخفیف های خوبی داشت ، ته کارتم را جارو کشیدم و خریدم.

اینکه بعد مدت ها میل به خواندن کتاب در من زنده شده نشانه ی خوبی است، گوشی که دستم نباشد وقت برکت پیدا می کند.

باید درس ها با دقت و وقت بیشتری بخوانم...گاهی هدفم در روزمره ها فراموش می شود.