نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

شنبه

بعد از شش روز غم انگیز امروز خیلی بهترم.‌‌‌..حتی می توانم عادی راه بروم

مثل یک معجزه است

تصمیم گرفتم خانه را مرتب کنم،به خودم برسم،یک لاک خوشرنگ بزنم،روشنا را حمام کنم

لباس برداریم و شب برویم خانه مادرم که فردا صبح خواهرفرنگ نشین می آید!((:

حتی به سرم زد بروم فرودگاه  اما هنوز دو دل هستم.

شهریورها

وقتی آرشیو وبلاگ را می خوانم اصلا دلم نمی خواهد به تابستان ۱۴۰۰ بروم،به خاطر دوماه بیماری کرونا و بیماری روشنا

شهریور پارسال را هم دوست ندارم به خاطر از پوشک گرفتن روشنا خیلی اذیت شدم

احتمالا سال بعد شهریور امسال را هم دوست نخواهم داشت به خاطر زندگی در بدترین ورژن خودم

جمعه

امروز بهترم؟

نمی دانم

صبح بیدار شدم درس بخوانم حال بهتری داشتم

آدم به دردها هم عادت می کند،در همان اوضاع بد،یک مجالی برای نفس کشیدن هم پیدا می شود

از دست دادن جلسه مشاورم وقتی خیلی خیلی بهش نیاز داشتم واقعا سخت بود

خواهرفرنگ نشین یک شنبه می آید و من  نمی توانم به فرودگاه بروم،واقعا غمگینم می کند،تصمیم داشتم با مترو باهم برویم انقلاب کافه!احتمالا این هم نشود.

این حبس خانگی با اینکه باعث بهتر شدن زانو ام شده،روحیه ام را حسابی بهم ریخته

پ.ن:اینجا بهتر می توانم از ناراحتی هایم بگویم

برای من درونگرا که از قضاوت و نگاه دیگران حس خوبی نمی گیرم،کانال خیلی شیشه ای بود

هرچند خیلی بیشتر از وبلاگ دم دست بود و سرزندگی بیشتری داشت....

نمک و زخم

خانواده ام فکر می کنند من آنقدر ضعیفم که از این مشکل زانو با این روحیه خراب دارم عبور می کنم.

خبر ندارند من هر روزم با یک زخم باز تکراری سر می شود

که این ها نمک روی زخم ها هستند...من برای زندگی دوست نداشتنی که آقای میم این چندماه برایم ساخته،باشگاه،خرید ،بیرون رفتن با بچه ها،رفتن به خانه مادرم،دیدن مشاورم را به عنوان مرهم روی زخم ام می گذاشتم

حالا همه باهم از من گرفته شد،

امروز حالم بدتر از چند روز قبل بود فقط گریه کردم...


خواب

این روزها پناهگاهم شده خواب

چون آدم مصبوری!شدم

"مجبور به صبر"شدم

خواب های خوبی می بینم بیدار که می شوم حالم گرفته می شود وقتی حجم زندگی ام می ریزد روی سرم

پاهای خشک و دردناک،صبحی که باز خواب ماندم از درس،خانه بهم ریخته،ناهار و غذایی که نداریم....

روزگاری بود که وقتی بیدار می شدم می گفتم چرا نمی میرم؟آنقدر درد داشتم،درد روانی

این روزها در برابر آن روزها خوب به نظر می آید

فقط می خواستم با باشگاه رفتن،رفتن پیش مشاور،با بچه ها بیرون رفتن،این روزگار سخت را کمی آسان کنم که همه از من گرفته شد حداقل برای یک ماه!

آخ از هفته بعد که چه قرار مهمی داشتم و نمی توانم بروم

آخ از سه شنبه ای که مشاورم گفت بیا و من پنج طبقه بدون آسانسور چطور بروم مطب؟

آخ از روزهای فرد که بچه ها می روند باشگاه من باید کنج خانه استراحت کنم

هر روز گریه می کنم

من آدم ضعیفی نیستم فقط از اینکه برای به دست آوردن حداقل ها باید تلاش کنم و به مسخره ای از دست می دهم شان آزار می بینم....