نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

insta و ایستایی من

بیشتر از دوماه است که پیجم را بستم،اوایل هرچند روز یکبار می رفتم سری میزدم،پستی می گذاشتم و برمی گشتم تا چند روز بعد،

مهرماه که شد کلا بستم تا همین چند روز قبل،دنبال مدل مانتو پاییزی و حدود قیمت ها بودم که مجبور شدم وارد پیجم بشوم...

وحشتناک بود،حجم انبوه اطلاعات،کلاس ها،سمینارها،لبخندها،بلاگرها،اخبار ، اخبار و اخبار

حس عذاب وجدان که چرا من این نکته را نمی  دانستم،چرا در فلان کارگاه فرزند پروری شرکت نکردم،چرا مثل فلان بلاگر که دوتا بچه دارد،نیستم و .....

دیدم در این روزهایی که سرعت کار و زندگی من چند برابر شده 

این اپ محبوب بیشتر من را تحت فشار می گذاشت و خودم خبر نداشتم

و چقدر فضای وبلاگ آرام،دوست داشتنی و صادقانه تر است...



این روزها

صبح ساعت هشت، با صدای مامان گفتن زینا و روشنا از خواب  بیدار شدم

آقای میم رفته بود سرکار،از نور کم خانه فهمیدم هوا صابری است،

قبل ترها روزهای ابری انرژی ام چندبرابر می شد،اما حالا به لطف داروهایم همان انرژی قبل را دارم،

این سحرخیزی خوشحالم کرده بود،دوش گرفتم،تخت را مرتب کردم،روشنا را شستم و لباس تمیز پوشاندم،برای صبحانه بچه ها پن کیک درست کردم،چای دم کردم،مادرم با سوغاتی هایی که دوست خواهرفرنگ نشین از طرف او آورده بود آمد پیش ما،یک پیراهن بافت برای روشنا و یک جفت کتانی مارک برای زینا،ریمل بنفش هم برای من،

تا شروع کلاس آنلاین زینا چند دقیقه ای مانده،آمدم روشنا را بخوابانم  و بروم سراغ ناهار و درس زینا و بقیه کارها....

دوست دارم باران ببارد،بعد بروم توی تراس و در خنکای باد و باران چای بخورم....

باران

نشستم روی نیمکت،روبه روی پنجره ی قدی  رو به جنگل سبز و مه آلود،رگبار باران  روی شیروانی صدای یکنواخت خوبی دارد،آسمان دم صبح ابری و خاکستری است،

خروس همسایه می خواند،

اینجا خانه ای است که پدرم با پیچ و خم های بسیار ساخت،

زمینی در یک روستای دور از شهر روی تپه های مشرف به جنگل و دریا خرید،

بعد کم کم پی ساختمان را ریخت،دنبال سند رفت،طبقه اول را زد،طبقه دوم تمام دیوار را پنجره زد،

مهندس اول کمی اهمال کار در آمد،پول زیاد گرفت،گرانی های سال نود وشش آمد،کار خوابید،

همسایه کناری از شدت حسادت شکایت کرد که ساختمان در حیاط ماست،یک سال در گیر دادگاه بود،حکم تبرئه با برگه سند تک برگی با هم آمد،

مشکل مالی پیش آمد،ماشین را فروخت،هرچه من و خواهر فرنگ نشین گفتیم ویلا را بفروش و آماده بگیر گوش نکرد،

مهندس جدید آمد،کرونا آمد،راه ها بسته شد،با اتوبوس هر هفته آمد،وام گرفت،پول قرض کرد،

کار خوابید،

اول امسال کمی اوضاع بهتر شد،اتفاقی آشنای مادرم را پیدا کردند،پول زیاد گرفت و کار را تمام کرد،

دوماهی هر هفته خرد خرد آمدند،تمییز کردند،وسیله چیدند،خرده کاری ها را انجام دادند پول خرج کردند تا شد این....

نشستم جلوی پنجره،به جنگل نگاه می کنم نتیجه استقامت پدر و مادرم را می بینم دلگرم می شوم به زیرپا گذاشتن تمام مشکلات ریز و درشت برای رسیدن به آنچه خوب است....

این شب ها

شب ها همین حدود نیمه شب،وقتی بچه ها خوابیدند و روز پرفشار و پرمشغله به آخر می رسد،

همان طور که کوسن ها را مرتب می کنم،مسواک می زنم،لباس هایم را پرت می کنم داخل سبد لباس چرک ها،برای بار دهم روی کانتر و اپن را چک می کنم وسیله اضافی نباشد،کرم دور چشم،فیس واش،تونر و کرم دستم را می زنم،موهایم را باز می کنم،می خزم زیر پتوی خنک،

در همه ی این حال ها بغض بدی دارم،یک حال عجیبِ لعنتی....

که امروز هم گذشت،هنوز چندسالی باقی است،که باز فردا همین آش و کاسه است،

هر روز از خودم می پرسم چرا سر بزرگ کردن زینا حالم بهتر بود،شادتر بودم،عاشق تر بودم،از وقت گذرانی و در خانه چرخیدن خوشحال تر بودم؟

جواب همین جاست،در بغض لعنتی مادرانه ام،

اگر فقط من و زینا بودیم دیروز موقع آزمایش  سایه به جای اینکه خودش برود سرکوچه و من از پنجره نگاهش کنم، می بردمش پارک و یکی دوساعتی می چرخیدیم،فردا خودم می بردمش کلاس حضوری مدرسه،کارهایم خیلی کمتر بود وقت بیشتری برای درس می گذاشتم،وقت خواب و استراحتم منظم تر و با کیفیت تر بود و من حوصله بیشتری داشتم...

اگر فقط من و روشنا بودیم...عاشقانه دونفری مان طعم عسل می داد،می شد بغلش کنم ساعت ها کنار هم دراز بکشیم و او از روی من راه برود، برگردد، بچسبد،شیر بخورد،

باهم تاتی کنان کل خانه را راه برویم،ریخت و پاش ها کمتر بود،سرو صدا کمتر،تی وی خاموش،گردش صبح با کالسکه در هوای پاییزی برقرار،

بیکاری من بیشتر،

اما

آلان من نه اینم و نه آن....من مادر کافی هیچ کدام نیستم و این مرا مثل موریانه ای از درون می جود و دارم ذره ذره پودر می شوم....

جلسه اولیا و مربیان

بیدارم...از ساعت ۶صبح،دراز کشیدم زیر پتو کنار مبل های پذیرایی،کتری قرمزروی گاز در حال به جوش آمدن،

خواب رفته پشت پلک هایم،

امروز اولین جلسه اولیا و مربیان مدرسه زیناست

و من به عنوان اولیای!!جدید می ترسم بخوابم و خواب بمانم!!!

*********

خب خب جلسه چطور بود؟

خیلی دردناک گذشت....آن مونای فعال کمی قدرت طلب درونم را یک برچسب به دهانش و دوتا بند به دستانش زدم و نشاندم گوشه ای...

چرا؟

چون کلاس نماینده می خواست،مادری که بچه کوچک نداشته باشد و باقی شروط و خب از همان اولین شرط مشروط بودم...

انتخابات انجمن اولیا مربیان بود و من خیلی زیاد دوست  داشتم وقتم را در مدرسه بگذرانم،خیلی زیاااااد

باز هم نمی شد....