نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

دوشنبه ای که انگار جمعه است

سیب زمینی روی گاز سرخ می کنم،زینا نشسته روی اپن و مشق هایش را می نویسد(روی خط زمینه دفتر با مداد قرمز پررنگ می کند) و غر می زند که من مشق واقعی می خواهم!می خواهم حروف بنویسم!!

روشنا با اسباب بازی هایش مشغول است و آقای میم خواب،

حال دلم؟

خوبم،

هوا کمی خنک شده و من چشم به راه بارانم که امسال انگار خیلی کم قرار است به من سر بزند....

sing!!!و دیگر هیچ

لطفا ساعت ۹شب برای یک دختر کلاس اولی انیمیشن "SING "را نزارید که تا همین دقایق نزدیک نیمه شب با پیراهن مهمانی و الکل پاش!!!!!مشغول رقص و آواز خواهد بود!!!!

چای شب مانده

بچه ها که خوابیدند،آخرین ریخت و پاش ها را جمع کردم ، خواستم قوری چای را بشورم اما چشمم به دانه های هل داخل قوری افتاد،دلم چای مانده با عطر هل خواست،

آب را جوش آوردم و یک لیوان کوچک چای ریختم،عطر هل را بوییدم و یاد نوشته ناتمام ام افتادم که پارسال به ذهنم رسیده بود و نیمه رهایش کرده بودم:

چای شب مانده بوی هل می دهد،

شبیه رویاهای بیات شده ی کودکی

که هنوز طعم شیرین اش زیر دندان هایم مانده است

بهار رفته به گرمای تابستان رسیده

 تقویم روی میز اما هنوز فصل بهار را می شمارد

همه چیز همین قدر رفته 

و  همین قدر مانده شده....

پ.ن:نمی دانم شعر است یا نثر ولی عطر هل چای شب مانده دارد....

کلاس اولی من

مادری که نشسته پشت نیمکت تو حیاط مدرسه و گریه اش گرفته از خوشحالی....منم!!!!!

آخرین روز تابستان

پاییز من از دیشب ساعت ۱۲شب که یکدفعه شد ۱۱،شروع شد،

بعد از خوابیدن بچه ها داشتم برای خواب آماده می شدم که دیدم ساعت رفت عقب و به همین راحتی من یک ساعت رایگان برای تنها بودن هدیه گرفتم،

نشستم پای کیف لوازم آرایش هایم،مرتب شان کردم،بعضی ها را ریختم دور،با دستمال مرطوب تمییز کردم،یک کالکشن!پاییزی برای خودم آماده کردم و بقیه را گذاشتم داخل کمد،

تصویر زمینه گوشی را عوض کردم و رفتم داخل تراس در خنکای پاییزی هوا کمی نفس کشیدم،گلدان یاسم وارد خزان شده و دیگر گل نمی دهد،

امروز اما

اول باید شلوار مدرسه زینا را کوتاه کنم،کیف مدرسه اش را آماده کنم برای جشن فردا،ماسک و ژل و دستمال بگذارم داخل کیف،

مدارک کمربند زرد تکواندو را آماده کنم و بفرستم برای مربی اش،

آخرین صفحه های پیک پیش دبستانی را تمام کنیم و برویم به استقبال مدرسه،

حساب کردم تا هجده سال بعد من بچه مدرسه ای دارم!

کمی ترسناک به نظر می رسد!!!!