نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

روزنگار

شهریور بی آنکه من بفهمم آمد،ده روزی گذشت و حالا هوا جور خوبی پاییزی شده،این را دیشب فهمیدم،وقتی پنجره اتاق باز بود و من یخ کردم از خنکای هوای دم صبح،

اصلا همین بادهای خنک،همین نارنجی کمرنگی که می دودزیر برگ درخت ها،همین زود تاریک شدن هوا،

برای من همین مور مور شدن مطبوع(که به لطف کرونا هر چندساعت یکبار گرفتارم می کند)،یعنی پاییز آمده،

و غمگینم می کند که امسال خبری از خانه تکانی پاییز،تغییر رنگ روتختی و رومیزی ها،تغییر دکور مبل ها،شستن پرده ها،نظم دادن به کمد ها نیست،

من امسال همت کنم بتوانم کارهای مدرسه زینا را از گرفتن کتاب و لباس و لوازم التحریر انجام بدهم و خانه را کمی شکل سابق مرتب کنم،خیلی" قوی" ظاهر شدم!!!

کرونا آنچنان شیره ی جان من را گرفته که دیروز چند قدم تا درمانگاه رفتم و برگشتم از درد و ضعف گریه ام گرفته بود،

گلویم دو تا توپ سنگی با خود دارد انگار بغض کردم،

می دانم تا تولد زینا خوب خوب می شوم،می دانم دوباره ورزش را از سر می گیرم،روشنا دوباره وزن می گیرد،زینا می نشیند پای نوشتن دیکته و ریاضی،آقای میم سرحال می آید و می رود سرکار،همان روزهای خوب آبان می رویم واکسن می زنیم،همان روزها روشنا راه می افتد،پاییز طلایی و خوش رنگ از پس روزهای سفید_خاکستری کرونا سر برمی آورد...

می دانم هستی به سمت نیکی در حرکت است.


شب نگار

من کجا دارم پست میذارم؟

طبق روال این روزها،بیمارستان در صف سی تی اسکن ریه!

بعد از بیست و هفت

حال آقای میم آنقدر بد شد که به بیمارستان رسیدیم...

دوباره از اول....

پ.ن:هیچ مشکلی نبود....این حجم از درد منشا معده داشت و استرس.

تا نیمه شب بیمارستان بودیم و من از این طرف به آن طرف در حال رفتن و نوبت گرفتن و ویزیت پرداخت کردن و دارو گرفتن...

گاهی حرف هایی از سرم می گذرد که قلبم را هزار تکه می کند....



شب نگارِبه آرزوش رسیده!

خب خب خب!

من به آرزوم رسیدم و رفتم سرم زدم!اما نه با شرایطی که در ذهنم داشتم!

کمردرد،پادرد،و حالت بغض در گلو که پایدار شده بود و حال خیلی بد آقای میم ما را کشاند به دکتر!

دکتر گفت یا ادامه حالت دلتا ست یا سویه جدید دلتا گرفتید!دوباره تست پی سی آر نوشت برای آقای میم!

سرم هم نوشت برای هردوی ما،

چندتا داروخانه رفتیم سرم نداشتند!آقای میم که توان راه رفتن نداشت

،من با آن کمردرد و پادردم چندتا داروخانه اطراف درمانگاه را رفتم و بالاخره پیدا شد،اما چیزی که عجیب بود هزینه سرم زدن از قیمت خود سرم بیشتر بود!چند برابر!!!

خلاصه من به لحظه مقدس و رویایی ام رسیدم و سرم وارد بدنم شد!

روشنا هم صبح بعد از تزریق آخرین آمپول تا حالا خوب بوده شکر خدا.


شب نگار

انگار یک کوه غم ریختند روی من،آویزان شدم سمت زمین!کش می آیم مثل نقاشی های "سالوادور دالی".

بیماری چندچهره ی روشنا دوباره بر می گردد سرجای اولش،انگار به من می گوید" گیم آور" شدی،برو از اول.

عصر خوشحال نشسته بودیم به تماشای یک سریال اعصاب خرد کن اقتباس از "مکبث" که روشنا خواب آلود دوباره شروع کرد،دوباره من بین حمام و پوشک و کرم زینک وازلین شروع کردم به دور زدن،

روشنا را خواباندم و خودم از شدت ناراحتی هیچی از غم و غصه های سریال نفهمیدم،زینا این وسط رفته بود حمام  وقتی دیده بود من درگیر روشنا هستم برای اولین بار حمام را مرتب کرده بود و شسته بود!

حالم گرفته بود دوست داشتم گریه کنم اما به زینا گفتم بیا برویم تا برایت یک جایزه بخرم،برق خوشحالی در چشمانش درخشید اصلا انتظار نداشت این کارش در شرایط مریضی روشنا دیده بشود،

روشنا از همان ورودی درمانگاه گریه کرد تا آخرش،جایزه یک آبنات"موآنایی" برای زینا خریدم و با سردرد،غم،و گلو درد ناشی از خستگی که بعد کرونا به سراغم می آید برگشتم خانه.

روشنا بهتر شد،مثل دیشب اما من انگار اعتمادم را از دست داده باشم

،غمگینم،نمی دانم فردا که روز پنجم است و آخرین دوزآمپول چه خواهد شد....

پ.ن:بعد از سه،چهار روز موهایم را شانه کردم،نصف موهایم کنده شد!

آقای میم از آمپول زدن به شدت می ترسد،این ترس ریشه در کودکی اش دارد و آلان تبدیل شده به خشم،در نتیجه خودم تنها روشنا و زینا را می برم برای تزریق آمپول

پ.ن:روشنا خوب بشود،بچه ها را می گذارم خانه،به خواهش و تمنا از دکتر می خواهم یک سرم برایم بنویسد فقط یک ساعت بخوابم تنها.

روزنگار

قبل از مادر شدن

سطح دعاهای آدم می شود همان جمله ی معروف که گفته شده در قنوت هایتان بخوانید،همان که می گوید نور چشم ما قرار بده بچه هایمان را،

اما بعد از مادر شدن

خدا را هزاران بار برای پی پی کردن یا نکردن بچه شکر می گوییم!

وقتی بعد از یک هفته یبوست و به خود پیچیدن طفل بی زبان با هزار دارو و درمان صنعتی و سنتی بالاخره مشکل حل می شود

یا مثل امروز من،که بعد از چهار دوز تزریق آمپول بالاخره اسهال شدیییید روشنا بند می آید،

من امروز بعد از ده روز خوشحالم

ظاهرا تمام مشکلات از قبیل تب،استفراغ و اسهال و تزریق هر روزه آمپول حل شده....اما خوب ته دلم می لرزد نکند دوباره برگردد؟؟