نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

گوش کردن به ندای درون!

دیشب،بچه ها ساعت همیشگی خوابیدند،آقای میم رفته بود پای دیگ حلیم و تا صبح نمی آمد،من هم کمی برای خودم چرخیدم و وبلاگ خواندم،خانه بهم ریخته بود،ظرف های شام روی اپن،لباس های شسته وسط اتاق،اسباب بازی های روشنا وسط پذیرایی،یک دور!لباس روی بند،وسایل مشق زینا روی میز ناهارخوری!!!!

به خودم گفتم بیخیال کار! اول خودت!بروم گوشی به دست بخوابم،فردا زینا تعطیل همه کارها را انجام می دهم.

اما یکی! بهم گفت حداقل ماشین ظرفشور که پر بود را روشن کن،شیشه شیر روشنا را بشورد برای صبح،

چیدن ظرف ها در ماشین و روشن کردن همان و انجام دادن تمام کارها همان.

حالا امروز تقریبا بیکارم،بساط پازل آوردم با زینا بازی کنیم،ناهار هم چیزی پختم که فقط باید روی گاز باشد تا جا بیافتد!

خوشحالم به ندای درونم گوش کردم!


داستان غم انگیز من و کتاب هایم

روشنا می رود سراغ کتابخانه،برای تنوع هربار یکی از طبقه ها را بیرون می ریزد!

هربار که می روم جمع کنم،نگاهم به کتاب هایم می افتد دلم غنج می رود!از حسن انتخابم،از این همه کتاب متنوع،انگار مرا رها کردند در کتابفروشی،اما گفته باشند حق خواندن نداری!!!!

همین قدر غم انگیز کتاب ها را می چینم و می روم سراغ بقیه کارها.

پ.ن:خیلی وقت  مغزم فرمان نخواندن کتاب را صادر می کند،حوصله خواندن ندارم،رقبت شروع کردن....

چهل هزار تایی شدن!!!

احساس می کنم یک بلاگر اینس.تاگرامم و باید برای ۴۰هزارتایی شدن دیدن پیجم یک لباس ست با آقای میم بپوشم و دوتا بادکنک طلایی ۴۰ و حرفkدستمون بگیریم و یک مسابقه هم برگزار کنیم با جوایز نفیییییس!!!!

بعد یادم‌ می آید که اینجا وبلاگ و بحث ویوی پیج کاملا متفاوت...

خب در هر صورت خوشحالم بعد از سیزده ماه نوشتن،چهل هزار بار و بیستا!خوانده شدم،هرچند تقریبا دویست تا خودم بودم!!!

****

بحران ساعت یازده و نیم به طرز خوبی حل شد،اول من  که سعی کردم نفسسسس عمیق بکشم و روشنا را آوردم کنار کلاس آنلاین روی پام خواباندم!هرچند بیشتر طول کشید و هرزگاهی با صدای معلم و زینا از خواب می پرید و آلان هم روی پام تکان میدهم تا بیدار نشود

دوم معلم زینا که انگار دارد کم کم جا می افتد! وقت بیشتری می دهد و تکالیف کمتر

سوم زینا که هرچند غر میزند خوابم گرفته،کاش مدرسه نمی رفتم،پشیمان شدم از مدرسه!!!به خاطر جدی شدن درس ها انگیزه بیشتری گرفته و خب کم کم او هم دارد جا می افتد

کامنت ها گفته بودید که کلاس آنلاین را رها کنم و بعد با زینا کار کنم،در حقیقت اصلا امکان ندارد،معلم فضای کاملا تعاملی ایجاد کرده،بچه ها باید ویس و فیلم و عکس بفرستند و من اصلا بلد نیستم باید از کجا شروع کنم معلمی کلاس اول را!

باید چندساعت زمان بگذارم برای آموزش خودم،بعد همان را دوباره به زینا یاد بدهم،عملا امکان ندارد

فقط دعا می کنم حضوری بشود برای همه ما این بهتر است...


ساعت۱۱و نیم صبح!!!

ساعت بحران که در همین سه چهار روز کلاس مجازی موجب پرش پلک چشم من شده که قطع هم نمی شود!

ساعت ۱۱و نیم،موقع خواب بعد از صبحانه روشناست،و موقع اوج گیری!فعالیت های آنلاین کلاس زینا،

درست وقتی که می روم تو اتاق تا روشنا بخوابد،زینا باید فعالیت کلاسی انجام بدهد،

اگر روشنا را نخوابانم با جیغ و داد و فضولی هایش اشک زینا را در می آورد،اگر بخوابانم زینا  بدون من اصلا متوجه حرف های معلمش نمی شود....

پ.ن:دوست عزیزم،هرکس با وجود کلاس های آنلاین به مادر توصیه می کند هنوز صبور و مهربان باش،خودش یک روز هم نمی تواند جای ما باشد

دوشنبه ای که انگار جمعه است

سیب زمینی روی گاز سرخ می کنم،زینا نشسته روی اپن و مشق هایش را می نویسد(روی خط زمینه دفتر با مداد قرمز پررنگ می کند) و غر می زند که من مشق واقعی می خواهم!می خواهم حروف بنویسم!!

روشنا با اسباب بازی هایش مشغول است و آقای میم خواب،

حال دلم؟

خوبم،

هوا کمی خنک شده و من چشم به راه بارانم که امسال انگار خیلی کم قرار است به من سر بزند....