کلافه ام
مثل یک دونده که به حساب خودش برای رسیدن به خط پایان وقت و توان داشته یکهو وسط راه دوتا وزنه بهش آویزان شدند که در نهایت شکست خورده
مثل یک کارمند که آمده دفتر اول صبح شنبه را با انرژی شروع کرده تا پروژه ها را تحویل بدهد بعد دوتا کار حجیم گذاشتند روی میزش و از کار اصلی بازمانده
من هم از ظهر برنامه داشتم خانه را سریع تمییز کنم
جارو،طی گردگیری و مرتب کردن کمد بچه ها و شستن لباس ها
اما روشنا این دخترک خوش اخلاق و صبور و خواب الود من اصلا نخوابید
فقط نق و نوق و چرت دوسه دقیقه ای
زینا هم از این طرف من جمع می کنم می ریزد وسط
آلان دم غروب هییییچ کاری نکردم و آقای میم هم می آید شام هم هییچ!
روشنا را تاب می دهم تا بخوابد...
می دانم
می دانم
می دانم!
اما چه کنم اینجور تمییز کردن خانه را بیشتر دوست دارم تا هر روز یکجا را جارو کردن
مخصوصا که زینا همه جا را باهم کثیف می کند هرجا را جارو کنم
انگار جارو نشده!
می دانم این روزها هم می گذرد
می دانم باز یک عصر پاییزی می رسد که دمنوش به دست نشستم پای بساط دوخت و دوزم، رنگ به رنگ می دوزم و حالم رنگی رنگی می شود
آن هم وقتی لباس های مورد علاقه ام اندازه ام شدند و زینا و روشنا مشغول بازی و نوشتن مشق و درس اند...
ساعت از یک شب گذشته و بچه ها خوابیدند،من هم خسته بودم اما خواستم امتحان کنم که می شود پست جدید بگذارم یا نه!
****
بد روزگاری دارم پشت سر میگذارم
از همان شب و روزهایی که اگر ادامه دار بشود ده،یازده کیلو لاغر می شوم،دل پیچه امانم را می برد و رگ گردنم می گیرد و چوب کج!می شوم...
داستان حسادت زیناست که به جای روشنا،من و پدرش را نشانه گرفته
من که آنقدر سرم شلوغ و دلم چند تکه شده بین دوتا دختر و پدرشان که گاهی می مانم باید به کدام برسم!
روشنای شیرین و لطیفم را در آغوش می گیرم انگار نشستم زیر سایه ی درخت بهشتی کنار جوی آب...
روزگار خوب حرف زدن و بازی کردن با زینا که عجیب در هم تنیده شدیم...
آقای میم که تازه داشتیم به شب نشینی های دونفره عادت می کردیم
حالا همه چیز شده آش در هم برهمی که طعم گس و تلخی دارد
و کسی که بیشترین هزینه جسمی و روحی را برای این آش داده و کامش تلخ تر شده،کسی نیست جز من!
پ.ن:می دانم سه،چهار سال بعد این آش بد طعم و گس جا می افتد و همه چیز رو به راه می شود ولی خوب تا آن موقع خیلی زمان مانده
چرا نمی توانم بنویسم؟فقط یک خط را نشان می دهد!؟؟؟
با لب تاب هم امتحان کردم فایده ای نداشت
کلی نوشتم تو روزا ولی فقط خط اول منتشر شد
باران آمد....بعد از ماه ها باران زد و هوا دلبری پاییزی اش را شروع کرد...
کاش کرونا خشکسالی و آلودگی هوا بود با باران می رفت...
دو بار یادداشت نوشتم اما موقع انتشار فقط چند خط اول باقی مانده بود و بقیه پر!
خیلی سرخورده شدم...اینستا*گرام حداقل این پرش ها را ندارد
پاییز شده و مثل بقیه امسال با طعم گس و تلخ کرونا باید سر کنیم
چقدر اول اسفند وقتی حرف از ماندگاری کرونا تا آخر خرداد بود،برایمان سخت و سنگین بود اما حالا مهر هم آمده
کرونا موج دوم را گذرانده،رفته با آنفولانزا بیاید!
روشنا دوماه شد امروز...دوماهی که به سرعت برق برایم گذشت بس که وقت خالی نداشتم و ندارم اما خوشحالم
خوشحالم روزهایی که باید به خاطر نوزاد داری در خانه بمانم با روزهای قرنطینه کرونایی همزمان شده و خوب خیلی دلم نمی سوزد که نمی توانم باشگاه و سینما و کافه بروم
ساعت ۱۲شب،اما هر دو بیدارند!
اتفاقی رخ داد که قانون نوشتن وبلاگم را زیر پا بگذارم...نتیجه کنکور در سال کرونا آمد،"سپهر وبلاگ یک مامان" تنها کنکوری اطراف من بود که شکر خدا نتیجه خوبی گرفتند،
یاد خودم افتادم،دو سه شب پیش از اعلام نتیجه،خواب رتبه ام را دیدم،۱۴۹
خیلی یادم نیست تو خوابم خوشحال شدم یا ناراحت،فقط یادم هست از جلسه بیرون آمدم از رتبه دو رقمی به رتبه ۸۰۰نزول پیدا کرده بودم!
اما رتبه ام همان شد که خواب دیده بودم با چند رقم کمتر!
وقتی برای انتخاب رشته رفتم،مشاور بهم گفت تو که دستت باز هرچی دوست داری انتخاب کن!
من عاشق دانشگاه تهران بودم،عاشق در پنجاه تومنی،حیاط و خیابان های دانشگاه،
اما اشتباه کردم،یک اشتباه غیرقابل قبول که هنوز خودم را نمی بخشم، انتخاب سومم دانشگاه علامه بود و من هرگز نباید دانشگاهی که دوست نداشتم را انتخاب می کردم هرچند بهترین رشته را انتخاب کرده بودم...
یادم هست روز اعلام نتایج نهایی همه جز من خوشحال بودند،حس می کردم ارزش رتبه و زحماتم به باد رفته...که بعد از اتفاق های سال۸۸،دقیقا بر باد رفتم...
دانشگاه علامه حتی جشن فارغ التحصیلی هم برای ما نگرفت!آرزوی پوشیدن کلاه و ردا به دل ما ماند و شنیدم سال بعد از رفتن ما،بچه ها با هزینه خودشان جشن گرفتند!
می دانم و برایم مسجل است اگر رشته ی پایین تر ولی دانشگاه تهران را می زدم و قبول می شدم حتما سرنوشت متفاوتی داشتم،شاید میل به درس خواندن در من کشته نمی شد و دانشجوی فعال و درسخوان درونم به کما نمی رفت..(همکلاسی های زیادی داشتم که برعکس من بودند،نمی خواهم بهانه بیاورم ولی یکی از عوامل دلسردی من همین بود)
دلم می خواهد به بچه های کنکوری بگویم غیر از رشته دانشگاه مورد علاقه هم مهم،اینکه کتابداری دانشگاه تهران باشی و دوست داشته باشی خیلی بهتر از حقوق علامه است که دوست نداری،چون دانشگاه به خودی خود آنقدر تو ذوق آدم می زند حداقل آدم به کارهای فوق درسی دانشگاه دلخوش باشد...