زینا شش ساله شد...شش سال که مادرم و امسال مادر دوتا دختر!
روزهای مادری درست شبیه روزهای همسری است،گاهی در اوج قله موفقیت ایستادم و رابطه عالی است،شادی،سلامتی،عشق در جریان و گاهی در ته ته گودال خشم و فریادم،
بار سنگین مادری از بعد تولد زینا برایم نمود جسمی پیدا کرد،حس می کردم بار روی شانه ام گذاشتتد و درد می گرفت
اما حالا بعد از شش سال،آنچنان به بچه ها تنیده شدم که اگر نباشند،حس خالی بودن دارم
اینکه زینا دائم صدایم نکند و نظر ندهد و کنترلم!نکند یکجوری می شوم و دست و دلم به کار نمی رود!
روشنا هنوز کوچک است اما چنان گوشه ی دلم جا کرده که آرامش می گیرم از بودنش
بچه ها خوب اند،چالش های هرروزه اند،پیروزی و شکستی که به آدم هدیه می دهند واقعی است،مثل آیینه می مانند،فراموش کردن بدی هایشان را بسیار دوست دارم
پ.ن:تکراری است ولی برای یادآوری خودم می نویسم،غول تمییزی خانه را بیرون کن و از بچه ها بین یک کوه ظرف و لباس و اسباب بازی لذت ببر
استپ!!
خانه منفجر شده،لباس،ظرف و اسباب بازی از همه جا!!!بالا می رود،آقای میم خوابیده،زینا رفته خانه مادربزرگش و روشنا چرت بعد از صبحانه می زند...
خواستم یواش یواش جمع و جور کنم اما نه!
خانه شده غول پرقدرت من!شبیه سنگ بزرگی که روی دامنه کوه سرمی خورد و من دارم هلش میدهم بالا!!در حالی که روشنا و زینا و آقای میم و آشپزی از کول من آویزان هستند!!
رهایش کردم حالا نشستم روی همان سنگ که دارد سر میخورد پایین و بساط شماره دوزی ام را پهن کردم تا در سکوت خانه و بوی غذایی که برای ناهار پختم بدوزم و لذت ببرم
من پذیرفتم خانه ام تا سال ها مرتب و براق نخواهد بود
استپ!
وسط پختن ناهار،صبحانه دادن به زینا،جمع کردن ریخت و پاش ها و خریدهای دیشب،نشستم پای وبلاگ تا بنویسم
یک انگیزه و روتین جدید پیدا کردم!پیاده روی و باعث شده همه چیز را تعطیل کنم برای همین یک ساعت!
دراز کشیدم بین دوتا بچه ها،هر کدام روی تخت خودشان خوابیدند و من روی زمین بین تخت ها...کمرم و درد پا هنوز همراهی ام می کنند... آقای میم ساعت یک نیمه شب بوی پیاز داغ راه انداخته!چرا؟؟
سیرابی خریداری نموده برای فردا ناهار طبخ!!می نمایند تا همراه خانواده محترم میل کنند(سیرابی جز معدود غذاهایی که نمی خورم)
افتادم روی دنده غر زدن...همه چیز به طرز مسخره ای روی مخ ام رژه می رود.
امیدوارم زودتر خلاص بشوم از این چاقی،عدم تعادل هورمونی و افسردگی بعد زایمان.
همه ی ما(،به خصوص دخترهایی که تو خانواده مذهبی و سنتی هستند)مدل زندگی ای که دوست داریم به خودمون بدهکاریم...اگر بهش نرسیم یک جایی یک روزی بالا می زند.
مثلا من،زندگی مجردی به خودم بدهکارم،زندگی که استقلال مالی و مادی داشته باشم،خانه خودم،سبک زندگی خودم،برنامه ریزی خودم بدون در نطر گرفتن مصلحت هیییچ همخانه و بچه و همسری!!
زندگی که بروم برای خودم هر سبزی و حبوبات و میوه ای که دوست دارم بخرم،بعد بیایم خانه،بشورم و بزارم یخچال و خسته از کار و خرید،بشینم روی مبل،سالاد خودم پز!بخورم و دراز بکشم و رااااحت به لیست کارهایم فکر کنم،خانه مرتب است و برنامه ام مشخص.
پیج یک دختر جهانگرد را می خواندم که رویای من و خیلی های دیگر را زندگی می کرد،نوشته بود در سی و چهارسالگی تصور میکرده دنبال بچه هایش توپ بازی می کرده نه خودش تنها کنار دریا دنبال توپ بدود
او هم دارد رویایش را می گوید که زندگی امروز من است
پ.ن:لازم بگم این پست رو وقتی نوشتم که روشنا بعد از ساعت ها نخوابیدن غر می زند و نمی خوابد،زینا خانه را آنچنان بهم ریخته که انگار روزها کسی خانه را جمع نکرده،کمر و پاهایم درد می کنند و حتی یک لیوان هم نمی توانم جابه جا کنم....