نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

موضوع وحشتناکی به نام جبر جغرافیایی

زینا که رفت مدرسه سرایدار راهرو را طی می کشید.

از سرم گذشت اسم دختر سرایدار با زینا یکی،خانه ما و آن ها فقط یک طبقه فرق دارد،

اما دخترک سرایدار در پارکینگ در سوئیت ۲۰،۳۰ متری زندگی می کند با پدری که  وضع مالی خوبی ندارد.مادری که یکی از چشم هایش نابیناست و کمتر پیش می آید غذای گرم داشته باشند.

می شد زینا در خانواده ای در منطقه مرفه نشین دنیا بیاید،

مادرش حتما یک شاسی بلند داشت،مدرسه غیر انتفاعی می رفت و از آلان برای جشن تولدش خریدها را شروع کرده بودند و هرچه می خواست داشت،حتی شاید سفر خارجی هم رفته بود...

دلم گرفته

زینا از پارسال برای تولد ده سالگی اش برنامه ریخته تا دوستانش باشند با تم کرومی

اما آقای میم گفت اصلا حرفش را هم نزنم...

امیدوارم تا آبان اتفاق خوبی بیافتد...


دانشگاه

خیلی از منابع آزمون را نخواندم...آلان باید برای جمع بندی و تست روزی ۸ ساعت درس بخوانم!!!!!

من همان دو ساعت ،نهایت سه ساعت درس می خوانم.

دفترچه ارشد آمده و من هوایی دانشگاه شدم!

هرچند رشته  و دانشگاهی که می خواهم فقط ۴نفر می گیرد و باید حتما تک رقمی زیر ۴بشوم!

ماندم چه کنم؟

راه درست خواندن همین بودجه بندی های آزمون وکالت تا اسفند  و هر روز درس خواندن بدون جا زدن.

خواهر آقای میم امسال روزانه ارشد قبول شد و انصراف داد،طبق قانون جدید امسال اجازه شرکت در آزمون ندارد،دیشب دیدمش کلی گریه کرده بود و رفته بودند اعتراض جلوی سازمان مربوطه!

خواهر کوچک دانشگاهی که من کارشناسی خواندم قبول شد،چقدر  گفتم این دانشگاه را انتخاب نکن!یک رشته بهتر دانشگاه تهران بزن،گوش نکرد،کلی حالم گرفته شد امیدوارم دانشگاه کذا برای او خوب باشد.

زندگی

*خواهر فرنگ نشین عکس خانه اش را فرستاد،سرد و بارانی،

خودم را کشیدم نشسته روی صندلی!

قلبم یکجوری شد،

کاش در یک شهر بودیم،می دانم شاید دیر به دیر بهم سر می زدیم اما خوبی اش این بود که هر وقت اراده می کردیم کنار هم بودیم...

*دو سه روزی هست آرام ترم،شادترم،انگار به خانه نشینی و  زانو بند عادت کردم،

فشار اقتصادی خیلی زیاد شده،آقای میم دوباره در خودش فرو رفته و غمگین،

با این حال از غم سنگین شهریور نجات پیدا کردم و باز به این جمله ایمان آوردم؛

"تمام هنر زندگی این است در من چه می گذرد آن زمان که جهان در گذر است".

ترک های قلبم

امسال تا جایی که شد بغلش کردم...می دانستم روزی که برود دست هایم بی قرار در آغوش کشیدنش خواهند شد...

این بار بیشتر از قبل از رفتنش خوشحالم و بیشتر از همیشه جای  خالی اش آزارم می دهد؛

این تناقض ها شبیه گرم و سرد شدن های مدام قلب آدم را می ترکاند....

خوب نیستم

یک ماه مانده به آزمون و من اصلا تمرکز ندارم‌...نگرانم  پروازها کنسل نشود و خواهرفرنگ نشین به سلامت به مقصد برسد،

سایه ی سیاه شوم برسرمان سنگینی می کند

خیلی از مباحث را نخواندم،آن ها که خواندم فراموشم شده،

یک لحظه به ذهنم می رسد چه اهمیتی دارد درس بخوانی وقتی نمی دانی ماه بعد این موقع چه شده!

گاهی زندگی در اینجا چقدر سخت می گذرد....