نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

پنج شنبه

خانه ما طبقه اول ، روی پارکینگ و لابی و آفتاب گیر هم نیست،به همین دلیل خیلی سرد حتی از بیرون سردتر،

دیشب من و بچه ها بخاری برقی روشن کردیم و رفتیم تو اتاق بچه ها،در را بستیم و همانجا خوابیدیم،

صبح بیدار شدم شوفاژها روشن بود،گرمای خوبی داشت و آلان خانه به اصطلاح هوا گرفته،

عادت سحرخیزی را حفظ کردم و دلم نمی خواهد از دستش بدهم،کمی ویس گوش کردم و  برای کنکور ارشد برنامه دیدم، امیدم دوباره زنده شد که اگر از شنبه شروع کنم و برنامه را سبک بردارم احتمالا تا اسفند برسم بخوانم،منابع از آزمون وکالت کمتر فقط زبان اضافه شده.

و البته احتمال قبولی خیلی کمتر چون باید حتما رتبه دو رقمی زیر ۳۰ باشم.

امیدوارم من به اصطلاح دایی ام آدم آزمونی نباشم!از این دسته آدم ها که فقط آزمون می دهند و قبول نمی شوند،دوباره سال بعد و سال های بعد هم هستند و قبول نمی شوند،شغلشان آزمون دادن!


جنگیدن در زمین و زمان اشتباه

خواهرفرنگ نشین حرف هایم را نفهمید...برداشت کرد به بهانه جویی و کار نیمه تمام گذاشتن و گفت تسلیم نشو و بجنگ و ...

اما واقعا از خودم می پرسم آلان وقت جنگیدن با روشناست؟

روشنای کوچکی که شب ها حدودساعت ۱۰میخوابد و صبح ها ۷و ۸ صبح بیدار می شود؟

وقت خسته کردن خودم با حرص خوردن که باز این بچه چرا زود بیدار شد؟

آقای میم که نه تنها بچه ها را نگه نمی دارد تا من درس بخوانم،

مخالف سرسخت مهد کودک رفتن روشنا هم هست و می گوید امکانات مالی ندارم.

با این ها می شود جنگید؟

اصلا جنگ فایده ای دارد؟

مثلا من روشنا را سه ساعت بنشانم پای تبلت،از بین رفتن سیستم عصبی و بینایی روشنا ارزش قبولی من را دارد؟

صبح ها زودتر از ساعت ۵و نیم،۶ نمی توانم بیدار بشوم،به دلایل روانپزشکی خواب من باید کافی و منظم باشد،زینا ساعت۷ بیدار می شود تا برود مدرسه  ساعت۷ونیم می شود،روشنا اگر ساعت ۷بیدار نشود،۸ حتما بیدار شده!

بعد این درس ها تمرکز کامل می خواهد مگر می شود یک صفحه باز کنی از خیار تعذر تسلیم بخوانی همزمان با روشنا بازی کنی؟؟

کاش من آنقدر ضعیف نبودم و همان پارسال تابستان که بحث درس و آزمون آمد می گفتم تا روشنا مدرسه نرود من نمی خوانم.

محکم و قاطع.

آنقدر خواستم آدم خوب دیگران باشم،دیگران خوب یا بد به خودشان اجازه  دادند برای من تعیین تکلیف کنند!

او مرا بسته نگه داشت*

روزهای نزدیک آزمون آنچنان همه چیز در مغزم بهم چسبیده که هر تستی می خوانم هیچ نمی فهمم!!!!

آقای میم خوب هوایم را دارد!خانواده ام هم.

با خودم فکر می کنم در خانواده ای که همسرت خودخواه باشد اینکه تو مادر باشی و تامین مالی باشی (در حد خوراک و سقف بالای سر،نه بیشتر)،هرقدمی که برای رشد خودت برداری اضافه است پس هیچ حمایتی که نمی شوی بماند،اعصاب خردی ها هم بیشتر می شود چون تو نیازی به درس و کار نداری!

 یادم هست آقای میم وقتی درس و کنکور ارشد داشت تمام بار مسئولیت درسش را انداخت روی دوش من!

چرا؟

چون مرد بود و سرکار می رفت و این مدرک برای خانواده لازم بود.

امسال قبول نمی شوم،بیشتر از هفت ماه صبح های زود بیدار شدم نهایت یکی دوساعت درس خواندم و روشنا بیدار شد،یک کوه کتاب مانده که ورق هم نزدم،

مادرم فقط زنگ می زند می گوید این روزهای آخر آزمون خیلی مهم!

آقای میم وقتی بهش گفتم صفر تا صد درس های ارشدت با من بود و تو حتی یک ساعت بچه ها را پارک نبردی تا من درس بخوانم فقط سکوت کرد و بدون اینکه یکبار این کار را انجام بدهد.

دلم برای خودم می سوزد،باید سه برابر تلاش کنم تا در نهایت قبول بشوم.

می دانم فشار زیادی روی من هست که امسال قبول بشوم،اما خودم می دانم چه کردم و چه شرایطی داشتم.

در نهایت این منم که هرچه به دست بیاورم فقط و فقط با دستان خودم بوده بدون هیچ کمکی.

*یک کلیپ می دیدم از دختری که از رابطه اش به شدت خشمگین بود،می گفت "من کسی رو می خواستم که پشتم باشه،من رو به جلو هل بده ولی این من رو بسته نگه داشته بود"

شنبه

با آقای میم سرسنگینم...بعد از هفت ماه حرف هایی زدم که فکر نمی کرد من متوجه شده و معترض باشم.

سکوت که بیجا باشد،نتیجه می شود اینکه تو را ساده لوح و مظلوم فرض می کنند و هر مانوری که دوست داشته باشند، می دهند و فکر می کنند تو نمی فهمی و می ترسی!

پسیو اگریسو بودن(منفعل پرخاشگر) ویژگی بارز من بود چون می ترسیدم،از حرف زدن و واکنش بقیه می ترسیدم،این ترس تا جایی پیش رفت که وقتی خواهرفرنگ نشین آمده بود من سکوت کامل بودم و اطرافیان می گفتند چقدر ساکت شدی!

مشاورم گفت چقدر منفعل شدی.

هفته ها روی حرفش فکر کردم،دریچه ای برمن باز شد که حرفم را به موقع و درست بدون خشم و نفرت بزنم و پای مسولیتش بایستم.

مثلا مادرم چندبار پیام داد و اعتراض کرد چرا به خواهرکوچک گفتم دانشگاهی که قبول شده خوب نیست،گفت مشاور گفته خوب!

گفتم مشاور  از خوبی و بدی  دانشگاه خبر دارد یا من که چهارسال تو این دانشگاه درس خواندم؟

گفتم من موقع انتخاب رشته چندبار گفتم این دانشگاه را نزن،هنوز هم پای حرفم هستم و نمی خواهم حرف شما را گوش کنم چرا همیشه باید حرف های شما درست باشد؟

واقعا همه ی آدم های اطراف من یک اسرا.ئیل در درونشان دارند که اگر محکم جلوی این قلدرزورگو نایستی تو را شبیه غ.زه ویران می کنند!


پنج شنبه

دیروز رفتم ارتوپد و گفت عمل لازم نیست،زانو بند فقط موقع پیاده روی ببندم و حتما ورزش های فیزیوتراپی را انجام بدهم.

خیلی خوشحال بودم و دیشب بعد از حدود ده هفته با بچه ها پیاده تا خانه رفتیم!

هواعالی بود و ماه کامل می درخشید.

امروز صبح خواب ماندم و این در روزهای نزدیک امتحان یک فاجعه است...تست های سال ۸۷ را می زنم بودجه بندی کم و متن قانون هستند اما سال های اخیر هر سوال یک پرونده است و بیشتر از متن قانون های خاص.

امیدم به قبولی کم و کمتر می شود.

خصوصا اینکه روشنا ساعت ۷ونیم،۸ بیدار می شود و خیلی درس نمی توانم بخوانم.

دلم نمی آید تمام روز پای تبلت و گوشی باشد،کارهای خانه هم به قوت خودشان هستند.

دیروز رفتم خانه دخترخاله ام سه سال از من بزرگتر،به خاطر وضع مالی خوب پدرش با خواستگار پولدار هم ازدواج کرد و خب آلان امکانات مالی بسیار خوبی دارد و از یک دانشگاه خیلی معمولی  رشته علوم پایه کارشناسی دارد.

بچه هایش هر دو مدرسه ای هستند و عملا صبح تا ظهر بیکار،

 پیشنهاد دادم درس بخواند گفت دوست ندارد.یک پیج آنلاین شاپ لباس راه انداخته از ترکیه لباس وارد می کند (به قول خودش سود زیادی ندارد چون نقد خرید می کند و خریدارها که فقط دوستانش هستند قسطی پول می دهند).

با خودم تصور کردم اگر من بودم و با این همه پول واقعا انگیزه ای برای کار و درس داشتم؟