یک ماه مانده به آزمون و من اصلا تمرکز ندارم...نگرانم پروازها کنسل نشود و خواهرفرنگ نشین به سلامت به مقصد برسد،
سایه ی سیاه شوم برسرمان سنگینی می کند
خیلی از مباحث را نخواندم،آن ها که خواندم فراموشم شده،
یک لحظه به ذهنم می رسد چه اهمیتی دارد درس بخوانی وقتی نمی دانی ماه بعد این موقع چه شده!
گاهی زندگی در اینجا چقدر سخت می گذرد....
پرواز خواهر فرنگ نشین لغو شد،چقدر گریه کرد با خواهر کوچک بگومگو کرد، زنگ زد و آمد خانه ما
مثل بچگی ها بغلش کردم،شب تو اتاق بچه ها جاانداختم و کنار هم با استرس و بدخوابی تا صبح سر کردیم.
صبح با هم قهوه خوردیم،حرف زدیم ،حرص خوردیم تا بهتر شد و رفت.
این روزها همه چیز جدی شده،انگار در صحرایی راه می روم و هرآن منتظرم تیغ ها محاصره ام کنند....
دیروز صبح زود بیدار شدم درس بخوانم کاملا دیوانه شده بودم،
به این فکر می کردم اگر جنگ شد و مجبور شدیم خانه را ترک کنیم،من چه چیزی برمی دارم؟
فقط لباس و اسباب بازی بچه ها،دیوانه وار می خواستم آب در دل بچه ها تکان نخورد!آن هم وسط جنگ و آوارگی
مثل یک فیلم لحظه ای جلوی چشمانم آمد که در خانه ام را می بندم به امید اینکه وقتی برمی گردم سالم باشد...و بعد انگار ویرانه ای دیدم که وسایل خانه ی ما از بین سنگ و بتن ها پیدا بود...
غم آوارگی غم سنگینی است...کاش مردان جنگی بفهمند این مردم عادی هستند که تاوان جنگ را می دهند...
از اول خواهر فرنگ نشین گفت ۱۷ مهر برمی گردد،اما حالا فهمیدیم ۶،اکتبر می شود ۱۵ مهر،که ۱۴مهر باید برود فرودگاه،نیمه شب پرواز کند ۶ اکتبر می رسد کشور ترکیه تا از آنجا برود فرنگ!
پدرم جمعه می رود سفر وقتی برگردد خواهرفرنگ نشین نیست.
من و آقای میم می بریمش فرودگاه،
هفته ای که میگذرد،هر لحظه می خواهم کنارش باشم،دیشب سرش را گذاشت روی پای من و موهایش را نوازش کردم،
امروز از صبح می آید خانه ما،
روزها به برنامه درسی ام نمی رسم،خیلی عقبم خیلی زود می گذرد...
گرگ و میش اول صبح،پرده را کنار زدم ببینم باران می آید یا نه،هلال نازک ماه را دیدم و از سرم گذشت امروز دنیای بی تو را زندگی می کنم...
بچه بودم که جنوب لبنان آزاد شد،آن وقت ها رئیس بزرگ با مادربزرگم در یک خانه بود،می رفتم داخل اتاقش و مجله هایی را می خواندم که پر بود از عکس شادی مردم با پرچم های زرد رنگ که روی سیم خاردارها و دیوارهای خراب نصب شده بود،
بعدها مرتب اجتماعاتی می دیدم پرشور،سخنرانی هایی زیبا و چهره ای مصمم و آرام که تک جمله هایش ترند میشد،(همین امضای آخرش....)
من از آغازگر فاجعه ۷اکتبر بیزارم...هنوز بعد از یکسال نفهمیدم چرا باید یک دیو سرتاپا مسلح دیوانه را بیدار و عصبانی کرد،
آدم هایی که کشته شدند،مهره های کلیدی که ترور شدند،بچه های ترسیده و مجروح،خانه ها و زیر ساخت های ویران شده،چطور می شود این را جبران کرد؟
آبروی رفته،شکست اطلاعاتی تسلیحاتی که پشت هم رخ می دهد با چه چیزی دوباره به دست می آید؟
آه سید حسن عزیزم،فارغ از هر جهت گیری سیاسی،تو قهرمان من بودی،قهرمانی که جنوب لبنان را آزاد کرد،امروز من به اندازه ۱۳دی ۹۸ غمگینم و از تصور دنیای بدون تو گریه می کنم...
و لابکینَّ علیکَ بُکاءَ الفاقدین
و در نبودنت و از این روزگار بی تو، بلند بلند گریه می کنم...
پ.ن:حتی خدا هم موافق و مخالف دارد،لطفا سعی نکنید با کامنت های بیدار کننده من را آگاه کنید!!!!