نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

سه شنبه

صبح ها برای خودم در خانه می چرخم

خانه ای که تمام صبح دیروز برای تمیز کردنش تلاش کردم و عرق ریختم و آلان حسابی بهم ریخته شده از اسباب بازی بچه ها و ظرف های شام و لباس و ....

قهوه دم کردم،کتاب هایم را آوردم،ناراحتم از رژیمی که رعایت نمی شود و هر روز به بهانه ای میزنم زیرش.

می دانم خسته ام،سال ها در رژیم بودن و رعایت نکردن آدم را فرسوده می کند.

اما واقعا احتیاج دارم این روزها آخرین روزهای اضافه وزنم باشد.

لطفا رعایت کن تو آدم با اراده ای هستی.

دوشنبه

صبح هنوز ۶نشده بیدار شدم،خواب با بندهای نامرئی اش من را می کشید سمت تخت خواب!

تا ساعت۷و ربع مغزم بیدار نبود،هندزفری در گوش جزوه می نوشتم تا وقتم بیهوده نگذرد.

تا هشت و نیم کمی درس خواندم اما سر میخوردند به جای اینکه در مغزم فرو بروند!

بچه ها رفتند خانه مادربزرگشان و من خانه را تمییز کردم،چقدر ظرف شستم،چقدر ماشین ظرف شست!!!

جارو کشیدم و رفتم دنبال بچه ها.

روشنا خوابیده،زینا رفته کلاس،خانه تمیز،شام در مرحله یخ زدایی!

من...من اگر چیزی گوش نکنم،درس نخوانم،با بچه ها صحبت نکنم،به محض اولین سکوت خودم ،خودم را می جوم از غر غر!

یکشنبه

بیشتر از یک هفته است درس و رژیم را رها کردم،هفته سختی را پشت سر گذاشتم و حوصله ام به صبح زود بیدار شدن نمی کشد،

رژیم که نگم)):

در عوض ده روز قبل اینستا.گرام را پاک کردم و ساعت هایی که کاری ندارم و بچه ها تمرکز درس خواندن را ازمن می گیرند،

سوزن و نخ به دست تقویم ماه تولد روشنا را می دوزم و خیلی خیلی حالم بهتر شده.

انگار نفس می کشم بین گل ها و سبزه هایی که برای روشنا می دوزم((:

زندگی با وجود دردها و جراحت ها همچنان پیش می رود.

۳/۳/۳

صبح بیدار شدم درس بخوانم،انگار کتک خورده باشم بدنم درد می کرد،چشم هایم پف کرده و سنگین بود،

دوساعتی خوابیدم،چای دم کردم و چشم هایم را شستم بهتر شد اما هنوز کسلم

آه می کشم امروز تولد جوانی بود که دیروز به خاک سپاردیمش،

غم مرا میخورد،باید برایش جز قرآن بخوانم دیشب توان نداشتم،سردرد و کوفتی امانم را بریده بود.

خانه کمی مرتب شدن می خواهد،بچه ها باید بروند حمام،ناهار بپزم و عصر اگر شد بروم یک روسری مشکی خوب برای ختم فردا بخرم.


آه از غمی که تازه شود با غمی دگر

روشنا سه ساعت است که خوابیده،

زینا بعد از تمام کردن شارژ تبلتش با ذکر همیشگی حوصله ام سررفته،رفت خانه دوستش تا باهم بازی کنند،

نشستم پای درس،هوا ابری است و باد نسبتا شدیدی می آید،

قهوه دم کردم،

ماشین لباسشویی کار می کند و منتظرم روشنا بیدار شود تا جارو و طی بکشم.

یکی از اقوام نزدیک آقای میم فوت کرد و تمام این پنج روز عزای عمومی را ما هم درگیر مراسم ها هستیم،دیروز روز سختی بود،تمام مدتی که در آغوش عمه و مادربزرگ آقای میم گریه می کردم غم قلبم را گرفته بود و حال بدی داشتم.

نمی دانم این غم ها قرار است چه برسر ما بیاورد،کی و کجا اثر خوبی بر ما خواهد گذاشت؟اما واقعا درسن بالای هشتاد دیدن داغ نوه چه رشدی به ما میدهد؟

مادر جوان و سرشار ذوق زندگی در چهل و یکی دو سالگی با دیدن جنازه پسر جوانش قرار هست به کدام پله از رشد برسد؟

آه که دیروز چه روز سختی بود.