روانشناسی می گفت افسردگی یعنی من از زندگی ام ناراضی هستم.
این روزها مود بالایی دارم،شاید ماه ها بود اینقدر از درون شاد و راضی نبودم،
علتش؟
روتین مدرسه زینا و صبح زود بلند شدن.
حالا می توانم بگویم
من بنده ی زندگی روتین و سحرخیزی ام.
*عصر حدود ساعت ۳،به خاطر انعکاس نور به پنجره های برج روبه رویی خانه ما غرق نور کرم رنگ خورشید می شود و حتی رگه های آفتاب خانه را روشن می کند
من عاشق این نور غیر مستقیم هستم.
*با روشنا قدم زنان رفتیم سمت مدرسه زینا و پارکی که آنجا هست،هوا آرام آرام خنک می شود و من از این تغییر دما خوشحالم.
*سحرخیزی به خانه ما سر زده!
بچه ها هر دو شب حدود ۱۰خواب هستند و صبح بین ۷تا۸ بیدار،
من هم برای اینکه بتوانم درس بخوانم ساعت ۶بیدار می شوم و تصمیم دارم کم کم به ساعت ۴ صبح برسم.
*زینا سامان گرفته!می رود مدرسه، بازی می کند،حرف می زند،نقاشی می کشد,مشق می نویسد،خوشحالی از برق چشم هایش معلوم است.
*برای خودم هدیه گرفتم!برای گذراندن هفته های سخت و شلوغی که داشتم.
حالا همه چیز آرامش نسبی گرفته و پاییز می درخشد.
نشسته ام روی مبل و از بیکاری امروزم لذت می برم!بعد از ده روز خانه تکانی تمام شده و بی اغراق می گویم گندزدایی!انجام دادم!!
حالا خانه با تغییر دکور و تغییر رومیزی و رو تختی و گلدان گندمی که گوشه اپن گذاشتم،حسابی پاییزی شده.
تمام لوازم التحریر زینا را اینترنتی خریدم و یک شب بعد از کلی انتظار بسته بزرگ به دست مان رسید و زینا و روشنا و حتی من!کلی خوشحال شدیم.
مانتو شلوار و کتاب های زینا را گرفتم و زینا باورش شد واقعا تابستان دارد تمام می شود.
عطش به درس خواندن در من ایجاد شده و خوشحالم که مونای محصل درسخوان درونم خاموش نشده و من با عشق درس می خوانم بعد از سال ها.
شپش ها رفتند بعد از بیست و دو روز.
پروژه روشنا هم با کمی افت و خیز در کل خوب پیش می رود ولی هنوز نمی توانم جایی بروم و جایی بگذارمش.
با مشاورم صحبت کردم،تاکید کرد حتما بروم سرکار
گفت هفته ای چهار روز کمک بگیر و یک روز هم تنها بگذارشان،
گفت برای روحیه خودم لازم این شغل،برای رسیدن به آرزوهایم،علاوه بر اینکه اگر رئیس بزرگ کسی را استخدام کند و او یک سال کار یاد بگیرد به خاطر من کار نابلد اخراجش نمی کند،این شغل از دستم می رود.
منتظرم تا روشنا دست از این بازی کثیف!بردارد و کاملا بر اوضاع خودش مسلط بشود تا بتوانم با آقای میم،با مادرم،با مادر آقای میم صحبت کنم،به رئیس بزرگ تلویحا گفتم می آیم گفتم منوط به رضایت آقای میم و روشناست.
اما نگرانم
نگران روشنای کوچک،نگران زینا و درس هایش،نگران نرسیدن به کارها و خستگی ام،درس هایم
نمی دانم چگونه پیش می روم اما گاهی جرقه روشنی در دلم زده می شود که این جدایی و استقلال برای بچه ها لازم.
۲۲شهریور
سه سال نوشتنم در این وبلاگ
امسال نسبت به سال قبل متفاوت تر گذشت،
راه های جدیدی برای رسیدن به آرزوهایم امتحان کردم و در نهایت با تاکید مشاورم،به زودی یک مادر شاغل تمام وقت خواهم شد.
از حجم زیاد کارها در کنار یک سال درس خواندن و نگهداری خانه و بچه ها می ترسم اما پیش می روم.