نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

پوشک

روشنا را از پوشک گرفتم و برخلاف زینا،پروسه سخت و طولانی به نظر میاد،

دوهفته ای خانه نشین هستم تا در خوش بینانه ترین حالت یاد بگیرد و دست از آبیاری فرش و خانه بردارد!

تصمیم گرفتم در این خانه نشینی اجباری ،خانه تکانی هم انجام بدهم،از دیروز کمداتاق را ریختم بیرون و تصمیم داشتم آرام آرام پیش بروم اما بچه ها سرعت ریخت و پاش بیشتری داشتند و حالا خانه منفجر شده!

تمام دیشب خواب دیدم شلوار روشنا خیس بوده و یاد نگرفته

هرچند اطرافیان می گویند به مرور بهتر خواهد شد اما من طبق محاسباتم دیر اقدام کردم تا قسمت ارادی مغز کامل بشود و پروسه آسان و کوتاه پیش برود.

امروز با روانشناس صحبت می کنم.

میزتحریر

همیشه آرزو داشتم اتاقم شبیه اتاق آنشرلی باشد،یک میز تحریر کنار پنجره،

یک کتابخانه و تنها باشم،

تمام روزهای مجردی ام(که زیاد هم نبود)،با خواهرفرنگ نشین هم اتاقی بودیم،آن روزها برایم مهم نبود اگر هم بود به روی خودم نمی آوردم،

حالا خواهر آخری کنکوری شده و مادرم گفت می خواهند برایش میزتحریر بخرند،میزتحریر کنار پنجره!با خنده گفت ته تغاریه دیگه!!!!

گاهی فکر می کنم حتی اینکه در کدام دوره از تاریخ زندگی پدر و مادرت دنیا آمده باشی هم در سرنوشت تو اثر دارد چه برسد به جبر تاریخی و جغرافیایی!

افسردگی زنانه

پادکستی گوش می کردم و هم زمان خانه منفجر شده را جمع و جور می کردم که گفت:"تنها بیماری روانی که خانم ها بیشتر از آقایان با آن مواجه هستند،افسردگی هست،چون خانم ها بیشتر از آقایان شغلی دارند پر زحمت با ساعت کاری زیاد که معادل مالی مشخص ندارد"

این حرفی بود که تمام این سال ها مخصوصا بعد ازتولد روشنا هرشب بهش فکر می کردم.

جمعه

جمعه ها دست و دلم به کار کردن نمی رود

این می شود که آخر شب باید با بیل مکانیکی!راه باز کرد!!!!


آهسته و پیوسته با چاشنی بغض

نشستم روی زمین راهرو بین اتاق خواب ها،روشنا را تاب میدهم،دلم یکجوریه،می توانم بگویم جز دوران  بچه داری ام سر زینا،هرگز در زندگی چیزی که می خواستم شرایط اش جور نبوده و من همیشه حسرت به دل مانده ام.

حسرت اخیر هم همین پیشنهاد رئیس بزرگ بود که" هر روز بیا دفتر ماهی ۸تومن بهت میدم"

مادرم با هول و ولا گفت قبول نکنی ها،نگران خودش بود که هر روز نمی تواند بچه ها نگه دارد.

مادرهمسرم هم درگیر نوه های دختری اش هست و به جز هفته ای یکی دو روز نمی توانم روشنا را آنجا بگذارم.

کارآموزی،درآمد ثابت نسبتا خوب،استقلال مالی،رشد روابط اجتماعی همه جلوی چشمانم رفت هوا.

نزدیک بود در مقابل اصرارهای رئیس بزرگ گریه کنم.

گاهی پشیمان می شوم از شروع کردن درس و کار،من از روز تولد روشنا پنج سال به خودم فرصت دادم برای خانه ماندن و هنوز دوسال مانده،

گاهی مثل امروز دلم می خواهد بخزم کنج خانه نخ هایم را بردارم و مثل بچه ها به همه لج کنم و بگویم تا دوسال بعد هییییییییچ کاری نمی کنم نه درس می خوانم نه می آیم دفتر.

اما صدای مشاورم در سرم می پیچید آرام آرام پیش برو،

برای آدم کم صبری مثل من آرام پیش رفتن حس خوبی ندارد.