یک روزهایی مثل امروز بیشتر می خوابم حتی به درس خواندن هم نمی رسم
دست و دلم به جمع و جور کردن خانه نمی رود
دلم یک دوست می خواهد بروم خانه اش،بچه ها بازی کنند ما هم چای بخوریم و صحبت کنیم
حیف دوستم خانه نبود
خواهر فرنگ نشین هم سرکار بود نشد تصویری حرف بزنیم
دارم از بی حوصلگی هلاک می شوم....
اعلام سحرخیزی!!!
البته اگر ساعت ۶و نیم صبح سحرخیزی باشد(گروه های حقوقی که عضوم ساعت ۴ صبح اعلام سحرخیزی می کنند)!بیدارم و درس می خوانم،اول صبح خانه باغ فوق العاده است،هوای ابری،صدای پرنده ها،صدای پنکه و سکوت خیابان،
تابستان شلوغ شروع شد،درس و دفتر و زندگی و بچه ها،جوری که آلان بعد از شش روز که آمدیم خانه باغ هنوز خالی و آرام نشدم
البته که اتفاق خوبی هم نیافتاد،آقای میم برگشت تهران و نیمه شب تصادف کرد خدا رحم کرد خودش چیزی نشد اما ماشین دیگر ماشین سابق نمی شود،خانم راننده ی ضارب!به قصد خودکشی سه خشاب قرص خواب خورده بود و با سرعت گاز داده بود و کوبیده بود به ماشین بعد هم از ترس غش کرد!
امیدوارم روزهای بعد بهتر باشد.
دیروز نزدیک ظهر موقع شستن ظرف ها حساب و کتاب کردم و دیدم بعد از ظهر کاری ندارم،به رئیس جدید که آشنا هستند پیام دادم و ساعت ۳و نیم روشنا را گذاشتم خانه مادربزرگش و زینا را فرستادم کلاس و رفتم دفتر.
اولین روز کاری فوق العاده بود،هرچند موقع پانچ کردن دست هایم می لرزید! و سرعتم خیلی پایین بود اما یک ساعت بعد در دفتر می چرخیدم و یکجورایی کار را یاد گرفتم،خیلی خوشحال بودم واقعا فکر نمی کردم به این زودی مشغول کار بشوم.
رسیدم خانه آقای میم از برق چشم هایم فهمید چقدر خوشحالم.
اگر موضوع نگهداری بچه ها نبود هر روز عصر دفتر بودم ولی فعلا هفته ای دو،سه روز می روم تا چه پیش آید.
کتاب آیین دادرسی را ورق می زنم و هر سطر که می خوانم انگار یکنفر ته مغزم می دود و از هزارتوی راهروها،کشوی بایگانی دانشگاه را پیدا می کند و پوشه ها را فوت می کند!تا خاک ده_دوازده سالشان پاک شود و من یادم بیاید روزگاری این درس ها را خوانده ام!
خوش بینانه ترین حالت امسال قبول نمی شوم
می خوانم برای سال بعد،
برای من که روزی ۱۶،۱۷ساعت وقت درس خواندن ندارم،یک سالی روز دو سه ساعت درس خواندن ایده آل ترین حالت ممکن،استمرار همیشه جواب می دهد.
پشت فرمان می نشینم نفس عمیق می کشم تا یادم بیاید اول باید چه کنم تا ماشین روشن شود و نپرد!
برای راه افتادن،ترمز کردن،دنده عوض کردن باید چه کنم!!!
کمی بعد همه یادم می آید و منم که دارم آرام در خیابان خالی صبح جمعه رانندگی می کنم،تمام بدنم در انقباض است خسته می شوم انگار کیلومترها دویدم.
وزنم تکان نمی خورد اما هر روز ورزش می کنم،کم و بیش حواسم به خوراکم هست ولی ناامید نمی شوم ،از درس که خسته می شوم کفش هایم را می پوشم دمبل هایم را برمی دارم و نیم ساعتی عرق می ریزم بیشتر از این حوصله ام نمی کشد.
شب ها خودم را تصور می کنم که همه این مراحل را گذراندم و از آنچه بودم کیلومترها فاصله گرفتم
کاش میشد این روزها را شیفت کرد و پرید به روزهای خوب که لازم نیست آنقدر پرتنش و پرفشار تلاش بکنم،
کمی نفس عمیق لازم دارم.
در تراس را باز می گذارم،باد نسبتا شدیدی می آید،
برای روشنا کارتن گذاشتم و زینا در لب تاب عکس می بیند و می خندد
می آیم روی تخت دراز می کشم،بعد از یک روز پرکار(مثل هرروز)،کتابم را برمی دارم تا در سکوت بخوانم،
دفتری که برای کار یاد گرفتن می روم آشناست،اصرار دارند حتما آزمونی که در شهریور برگزار می شود را شرکت کنم،
دیروز برایم یک کمد خالی کردند،کمی کار یادم دادند اما حیف که هر روز نمی توانم بروم،
هفته ای یکبار یا دوبار نهایتا.
دیروز که بر می گشتم از شدت استرسی که داشتم و تلاش کرده بودم خنگ به نظر نیایم!داشتم سکته می کردم،رسیدم خانه حس می کردم در فاصله بین نفس هایم از دست می روم!!!!!
اما
اما
چقدر حالم خوب بود،چقدر حس مفید بودن داشتم،یک هویت جدید ،یک شاخه ی نو در درخت زندگی ام جوانه زده
تنها حسرت بزرگ زندگی ام این است که کاش این تجربه را در هجده سالگی داشتم بی دغدغه و آزاد تا امروز که بچه ها و آقای میم و خانه زندگی تقریبا هیچ فراغتی برایم نگذاشتند.