روان شناسی که دوستش دارم می گفت زندگی زناشویی میدان رقابت نیست که اگر در یک مهمانی به من ده تا خوش گذشت به تو یکی،حالا بیایم جبران کنم،مسئله رنج چیز دیگری است اما در شرایط لذت نمی توان از طرف مقابل جبران خواست.
حالا آقای میم رفته جایی که این روزها آدم های زیادی قلبشان به آن سمت چرخیده،مجردی و بی دغدغه رفته،با دوستانش رفته،حتما خوش می گذرد اصلا مگر می شود بروی کربلا و بد بگذرد؟
من هم اینجام پیش بچه ها،هوا گرم و هیات ها شلوغ است و بچه ها حوصله شان سر می رود باید مراقبشان باشم تا از هیات و روضه زده نشوند
آهسته پیش می روم،شب ها مسجد می رویم و در حیاط می نشینم تا دوچرخه بازی کنند،حال روضه اگر آمدنی باشد در همان حیاط مسجد می آید می نشیند گوشه ی چشمم
من از لایه های پنهان آدم ها حالم بهم میخوره
نشستم روی فرش آشپزخانه تا قهوه دم بکشد،ماشین لباسشویی لباس مشکی ها را می شورد،پیرهن و شلوار آقای میم را اتو کردم،امروز باید کوله پشتی اش را ببندم،فردا عازم کربلاست
پارسال وقتی رفت من ماندم و بغض در گلو و بچه ها
امسال به لطف آمدن خواهر فرنگ نشین،دلتنگی کمتر آزار دهنده است
خواهر قشنگم،مثل هرسال مستقل و قوی آمده،جوانه ای که بعد از شش سال دوری به درختی محکم تبدیل شده،از اینکه گاه و بیگاه در آغوش می کشم اش لذت می برم
زندگی با غم ها و شادی در جریان است
قرص های ضد افسردگی ام را دوباره شروع کردم
مگر این غم پایدار برود...
جمعه ها زمان نمی گذرد
امروز بدتر از هر جمعه ای
از صبح من و زینا ولو شده ایم یک گوشه خانه و مرتب می گوییم چرا شب نمی شود؟!
روشنا مثل هر روز مشغول است
شب قرار است برویم مسجد و از آنجا برویم خانه مادر من،روشنا را بخوابانیم و من و زینا و پدرم برویم فرودگاه،دنبال خواهر فرنگ نشین که بعد از یک سال و چهارماه دارد بر می گردد
شبیه خنکای آب یخ در گرمای نفس گیر تابستان حال ما را عوض کرده با آمدنش.
از صبح خانه را نیمچه تکاندم،به نیت زدن کتیبه های مشکی ماه محرم.
دوست داشتم حالا که غم نشسته بیخ گلویم،حالا که دلم نمی خواهد هیچ رنگی جز مشکی بپوشم،حالا که اشک گاه و بیگاه چشمانم را تر می کند
این غم و اشک را به محرم وصل کنم،
انگار که غم خودم را بقچه کرده و برده باشم هیات ،
دل سبک کرده باشم وسط روضه ها
و او دست کشیده باشد روی سرم...