چقدر زود می گذرد...۵روز از آذر گذشت.
ساعتم را کوک می کنم تا صبح زود بیدار شوم اما خواب می بینم پای راستم دوباره از زانو کج شده و نمی توانم خوب راه بروم،همین خواب دردناک را کش می دهم تا وقت بیدار شدن زینا.
زینا را راهی می کنم،پیش بند می بندم و ناهار را می گذارم،پنجره را باز می کنم،هود را روشن می کنم تا بوی غذا اول صبحی در خانه نماند.
آقای میم دوباره بیحال شد و احتمالا امروز خانه می ماند.
ظرف ها را می چینم داخل ماشین ظرفشویی و آشپزخانه به طرز عجیبی جمع می شود!
قهوه را دم می کنم و می نشینم سر کتاب ها.
"هیچ نوتیفیکیشنی ندارم. هیچ کس بهم پیام نداده. هیچکس جایی منتظرم نیست. همیشه نامرئی،گمم. زندگیم تکرار ملال آور روتینهای تکراریه."
این نوشته یک کانال بود...دیدم چقدر شبیه حال و روز من...
این روزها که حسابی درگیر بچه ها و خانه و درس و آزمونم.
حس می کنم از دل این روزها زنی بیرون می آید که دوباره روابطش را با دوستان و همکلاسی ها و همکارها می سازد،کافه می رود،شهرکتاب،حرف می زند،کلاس می رود،رانندگی می کند و زندگی نکرده اش را به خودش هدیه می دهد.
آرزوهایش را بازسازی می کند و در چهل سالگی هیچ شبیه امروز نخواهد بود...
کتری روی شعله کوچک و کم جان گاز قل قل می کند،
زینا خوابیده و روشنا با صدای کم کارتن نگاه می کند،
امروز کتاب های زبانم به دستم رسید و بنا دارم هرشب یک صفحه بخوانم تا آزمون ارشد، تقریبا ۹۰ شب،
آقای میم بعد از اصرار فراوان و بدتر شدن بیماری اش،رفت دکتر و سرم زد و هنوز نیامده خانه.
خوابم گرفته و زبان خواندن بعد سال ها مغزم را به چالش کشیده...!
امروز مدرسه کارنامه توصیفی زینا برای دو ماه مهر و آبان را داد.
معلم متعهد و با سواد زینا برای هر درس یک خط توصیف علمکرد هر بچه را نوشته بود.
همه درس های زینا خیلی خوب بود و من مثل این چهارسال غافلگیر شدم!انتظارم خوب بود و کمی پایین تر.
با معلم زینا صحبت کردم از زینا راضی بود ،هرچند من شنیدم به مادر یکی از بچه ها گفت دختر شما یکی از عالی ترین شاگردهای من در تمام این سال هاست، و مادر کمالگرای درونم آرزو داشت این جمله در مورد زینا باشد اما سریع مادر بالغ درونم چهره خندان زینا را آورد جلوی چشمانم و به معلمش هم گفتم من دوست ندارم به زینا برای درس فشار بیاورم،شادابی اش برای من مهم تر و معلم هم تایید کرد زینا دختر شادابی،گفت دختر هنری هست.
تمام مدت از مدرسه تا خانه می خواستم بالا و پایین بپرم!
شادی کارنامه و رضایت معلم زینا از روزی که خودم معدلم ۲۰ میشد برایم با ارزشتر بود چون من دختر شادابی نبودم،تحت فشار بودم،استرس داشتم و درس تنها پناهم بود اما زینا نه.
آخرین ماه پاییز شروع شد.
تقریبا ۹ماه از سال رفت و من تمام امسال درگیر تغییر کیفیت زندگی بودم.ناخواسته وارد این مرحله شدم بس که همه چیز غیرقابل تحمل شده بود.
جنگیدم،ناامید شدم،گریه کردم،در خودم فرو رفتم،رفتم،حالا اینجا هستم.
آقای میم یک ویژگی دارد هربار استرس زیادی تحمل می کند مریض می شود،سرما می خورد و می افتد در رختخواب،اینبار سیاتیک هم عود کرده انگار.
اما دکتر نمی رود.
مشاورم یکبار به من گفت نقطه امنش باش،بهش توجه کن و مراقبش باش،این یک واکنش روانی است.
دیروز تمام وقت حواسم به آقای میم بود و حتی یک لیوان جابه جا نکردم و حالا خانه دیدن دارد!
امروز ۸صبح بیدار شدم،ناهار غذایی گذاشتم که مناسب بیمار باشد و در عین حال به من کاری نداشته باشد خودش بپزد!
قهوه خوردم و شروع کردم به تمیزکاری،
تمیزکاری خانه وقتی بچه ها خواب هستند را این مدت تجربه کردم واقعا حس خوبی داشت.
*دوشب پیش قابلمه کوچکی که عصای دستم بود سوخت!!!
جوری ته گرفت که هر روشی به کار بردم سوختگی ها جدا نشد.
مجبور شدم از دیجی کالا با اعتبارم قابلمه بخرم،تبلیغ های بلک.فرآیدی را دیدم اما واقعا فرصت صبر کردن نداشتم و حسابی گیر بودم.
امروز که تخفیف ها شروع شد دیدم قیمت قابلمه را از ۵۹۳تومان بالا بردند و به۶۲۵ رساند و با تخفیف کردند ۵۷۴!!!