دیشب بی خواب شدم...صبح زینا دیر آماده شد و دوستانش منتظرش بودند و برای اینکه تنها مدرسه نرود،مجبور شدم از پنجره اتاق خواب بچه ها صدا کنم تا منتظر بمانند و روشنای طفلکی بدخواب شد و هرکاری کردم نخوابید.
ترکیب کم خوابی من و زود بیدار شدن روشنا یک چاه عمیق اعصاب خورد کن از دوران نوزادی و نوپا بودن روشناست که باعث شده بیافتم داخل این چاه،عصبی و بی حوصله باشم.
خانه مرتب و کار خاصی جز همان جمع و جورهای هر روزه و جارو ندارم،
یک عبای مخمل کبریتی کرم خریدم و دیشب به سرم زد روی آستین عبا گلدوزی کنم.احتمالا برای بهتر شدن حال امروزم لازم.
*روشنای طفلکی بیشتر از چهار،پنج روز از خانه بیرون نرفته،این تاکید دکتر بچه هاست که شش ماه دوم حتی داخل راهروی خانه نروند!
خیلی حوصله اش سر می رود و همبازی ندارد،برخلاف بچگی زینا کسی از دوستان من بچه همسن روشنا ندارد و دختر خواهر آقای میم که همسن روشناست مهدکودک می رود و آلان نزدیک دوهفته است بیمار و خوب نمی شود.
ویروس های مهدکودکی سمج و پرقدرت ظاهر می شوند ،پارسال روشنا هر ماه ،دوهفته مریض بود! روزها سعی می کنم با روشنا کمی بازی هدفمند داشته باشیم اما واقعا معضل همبازی خیلی زیاد به چشم می آید.
انتخاب کارتن دیدن، بازی با تبلت و سالم ماندن جسم یا رفتن به مهد ، رشد روانی و اجتماعی و مرتب بیمار شدن؟
به همین دلیل از شش ماه دوم سال واقعا بیزارم.
من از زندگی در خاور.میانه خسته شدم
از خاور.میانه ای بودن
از مهد تمدن و ادیان دیروز
و مهد بحران های امروز
کاش جایی بودم که هرچند روز یکبار با دیدن خوشی کودکانم
بند دلم پاره نشود که چرا من در این سرزمین بچه دار شدم....
بعد از سال ها با آقای میم دوتایی رفتیم هیات قدیمی اش،
اصلا انتظار نداشتم کسی از دوستانم را ببینم،همه خانم ها درگیر بچه و بچه داری شده بودیم،اما دونفر را دیدم.
یکی از دوستانم که از استوری هایش فهمیده بودم بسیار لاغر شده،حتی وقتی باردار بود خیلی لاغر به نظر می رسید
عمل اسلیو کرده و ۵۵ کیلو لاغر شده بود!!!
حس خیلی خوبی داشت،سایزش ۳۴ بود با قد کمتر از ۱۶۰.
دخترهایش همسن زینا و روشنا بودند و یک پسر هشت ماه هم داشت.
می گفت اگر یک ماه مثل ماه اول بعد عمل من غذا بخوری لاغر میشی.
می گفت بعد عمل اسلیو یک ماه مایعات صاف شده خورده و بعد روزی سه تا مغزیجات.
می گفت روزی که دکتر گفت ۶قاشق ماکارانی بخور فقط دوتا رشته ماکارانی خوردم و معده ام پر شد!!!
کاش میشد بدون عمل حجم معده من هم آنقدر کم میشد.
****
هوا بسیار آلوده است،مدرسه برای دو روز مجازی شد،
زینا نشسته سر کلاس آنلاین و من میخواهم تا روشنا خواب کمی درس بخوانم.
مادر بودن،مادر داشتن،
پیچیده ترین حس های دنیاست.
بچه که بودم روضه ها برایم خیلی سخت بود،اینکه غروب بشود در خانه را باز کنی و مادر دیگر در خانه نباشد...لازم نبود روضه خوان آسمان و ریسمان را بهم ببافد،غربت بچه ها دلم را ریش می کرد.
مادر که شدم نمی دانم چقدر این قسمت روضه واقعیت دارد و چقدر زاییده تخیل است اما می دانم که اگر من هم بودم،
بعد از ماه ها بیماری همین که کمی حالم جا می آمد دوست داشتم خودم موهای دخترکم را شانه کنم،برای پسرهایم غذا آماده کنم،شادی و برق چشم هایشان را ببینم که خوشحال اند "مادر خوب شده"...
اینکه مادر بشوی و دل به تقدیر بدهی و بچه های کوچکت را در این دنیای بی رحم بگذاری و بروی خودش روضه ی مفصلی است
که مردها هرگز درد این رفتن را نمی فهمند...
می آیند روضه را مردانه می کنند،آب و تاب کذب می دهند،دروغ و راست را بهم می چسبانند و خودشان را مدیون می کنند.