نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

اراده

اراده عنصر مهم رسیدن به هدف هاست،یعنی سنگ هم از آسمان ببارد من کار خودم را به وقتش انجام بدم.

اعتراف می کنم در پروژه کاهش وزن سست اراده ترین ورژن خودم هستم و گرنه از ۱۷ فروردین تا حالا باید تمام می شد.

 خواستم با ورزش و روحیه خوب شروع کنم و نشد

و آلان کمترین میزان فعالیت خودم را دارم،بیشتر در حال استراحتم مجبورم با کمترین کالری ممکن به خاطر زانوهام شروع کنم ،شاید این پارگی  منجر به عمل بشود و با اضافه وزنم امکانش نیست.

این سفر به خانه باغ واقعا حس بدی داشتم،همه اش نشسته بودم،اگر جایی میرفتیم مثل خانم های مسن سنگین وزن لنگان لنگان راه می رفتم،انگار نه انگار با خواهر فرنگ نشین و دختر گل گلی فقط یک سال تفاوت سنی دارم!

پله های خانه باغ که هیچ!

بچه ها طبقه بالا می گفتند و می خندیدند و من پایین تنها بودم(خواهر کوچک فاینال داشت سه تایی رفتند فاینال بدهد)

خواهرفرنگ نشین پله ها را می دوید!!!

با پدرم پیاده می رفت نانوایی

با زینا و دختر گل گلی رفتند یک پیاده روی طولانی دور روستا

همه ی حس های بد فقط برای یک چیز بود: اضافه وزن من!

باید یکبار برای همیشه تمام کرد.

دخترگل گلی

*صحبت کردن با دختر گل گلی خیلی جذاب!

همزمان مهارت های مکالمه انگلیسی و فارسی و پانتومیم!

به چالش کشیده می شود!

تجربه های بسیار متفاوتی دارد،

مثلا گفت ۱۷سالگی با یک سازمان که خانواده هایی در امریکا پیدا می کند تا آن ها با این خانواده ها زندگی کنند،به امریکا رفته!

بیست سالگی سه ماه در آرژانتین در آژانس مسافرتی کار کرده،دوهفته برزیل بوده،اتریش درس خوانده و حالا با اینکه اصلیت بلژیکی ندارد،در بروکسل زندگی‌ می کند!

*دیشب به زینا و دخترگل گلی دیکته گفتم از متن کلاس اول،

خیلی خوب و با علاقه می نوشت،غلط هایش را به زبان خودش ترجمه می کرد و من به فارسی می نوشتم،

*به سختی و با ترس حرکت می کنم،از پله های خانه باغ بالا و پایین نمی روم،بازار و خرید با بچه ها نرفتم،کمک نمی کنم و بیشتر در حال استراحتم.

این نیز بگذرد....


صبح

یکجوری نشستم دارم قهوه میخورم که انگار این هفته آخر شهریور خانه تکانی ام را انجام دادم،خرید مدرسه و خواربار انجام شده،حالا باید چمدان ببندم و با خواهرفرنگ نشین بریم خانه باغ!

در حالیکه دکتر گفته راه نرو،وزن بدن روی پات ننداز،زانو بند ببند،

همه ی این ها باعث شده به هیچ کاری نرسم،حتی یک جاروی ساده.

می دانم که این مدل زندگی،یکجور حداقل زندگی،اینکه همه چیز نزدیک مدرسه بچه ها روی نظم و روال خودش قرار بگیره،خواسته زیادی نیست،

اما خب گاهی همین حداقل ها آرزو می شود.

امروز کم کم خانه را جمع می کنیم(با کمک زینا) و بعد می رویم خانه باغ.

دخترگلی گلی

آدم ها می توانند خیلی دلنشین باشند،

دوست خواهرفرنگ نشین اسمش به معنای گل بود با تلفظ خاص خودشان ،با چشم های سبز_آبی و موهای بلندش که حنا گذاشته  و خوشرنگ بود،کلاس زبان فارسی رفته و تلاش می کرد با ما فارسی صحبت کند! خیلی بامزه بود یکبار یک جمله طولانی با واژه های سخت را به فارسی گفت کلی تشویقش کردیم!!!!

برای همه ما سوغات آورده بود

من هم به پیشنهاد خواهرفرنگ نشین یکی از کیف های دست دوز گلدوزی شده ام را به او هدیه دادم واقعا خوشحال شد

اولین برخورد من با یک خارجی جالب بود،فارسی صحبت می کرد من انگلیسی جواب می دادم!

بعد کم کم  فارسی و انگلیسی و با کمک خواهرفرنگ نشین که ترجمه می کرد،گفتگو کردیم.

اگر می توانستم راه بروم و بچه ها کوچک نبودند حتما امروز همراه تهران گردی شان می شدم

ولی حیف تا پارسال بچه ها کوچک بودند و نمیشد جایی گذاشت امسال پام هم اضافه شده!

پ.ن:زندگی سخت،مشکلات هستند اما آزادی و استقلال مالی مثل دو تا ریه هستند برای نفس کشیدن،سال هاست حس می کنم دوتا دست قوی روی گلوی من هستند، به سختی نفس می کشم....

پ.ن:زینا امروز  برای آشنایی با معلم و گرفتن کتاب به مدرسه رفت ،دیشب باران بارید و هوا هم خنک شد،پاییز در راه است...


من ساکت

این روزها سرحال نیستم...بیشتر ساکتم و میل سخنم نیست

مسئله پام و محروم شدنم از راه رفتن،باشگاه رفتن،آزادی عملی که گرفته شده(برای هربار رفتن به خانه مادرم باید کسی با ماشین بیاید دنبال من در حالیکه فقط ۱۰ دقیقه پیاده روی راه هست)نگرانی عمل و نقاهت،

آزمونم که نزدیک و نزدیکتر می شود و من هنوز نتواستم تمام کتاب ها را بخوانم

زندگی ام و دغدغه هایش(وقتش بود با مشاورم حرف می زدم که نشد)

آنقدر مغز من را پر کردند که دارد لبریز می شود

دیشب با رئیس بزرگ و خواهرفرنگ نشین رفتیم کافه

از سکوت و غم من شاکی بودند!

گفتند و گفتند و گفتند

از سختی های زندگی،از جنگیدن ها،از نترسیدن ها

من حتی آنجا هم جز دوسه جمله ای حرف نزدم

حرف هایشان از مهربانی بود اما من جور دیگری می خواهم زندگی کنم

از جنگیدن می ترسم،از اینکه بی سلاح به جنگ همه چیز بروم می ترسم

اعتقاد دارم بسیاری از مشکلات را خودمان می سازیم،با اشتباهات خودمان

با کمترین اشتباه می توان زندگی کرد،زندگی پیست رقص نه میدان جنگ 

اینکه من ساکتم،اینکه من غمگینم اینکه به قول رئیس بزرگ ویترین ندارم

به خاطر زندگی در کردن در بدترین ورژن خودم هست

به خاطر زندگی کردن در شرایطی که دوستش ندارم

به خاطر از دست دادن های مکرری هست که دچارش هستم( از دست دادن کار و استقلال مالی ،سلامتم و باشگاه)

این روزها من در پیله ام،تحت فشارم،زشتم،ساکتم

اما روزگار پیله بودن برای هیچ پروانه ای ابدی نیست...