نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

برف

نشستم روی مبل،اشک هایم می چکد روی صورتم،همزمان با رئیس بزرگ و خواهرفرنگ نشین چت می کنم،خواهر فرنگ نشین سرحال نیست،از پیام هایش می فهمم مهاجرت کوتاه مدتش به ینگه دنیا سخت بوده،

گلویم مزه خون می دهد،بس که حرف بیماری پدرم آمده تا پشت لب هایم و به خواهر فرنگ نشین چیزی نگفتم،

تصویر چهره خون آلود بابا تو اورژانس بیمارستان،صورت زرد رنگش تو آی سیو،احتمال بالای نیاز به پیوند کبد،همه و همه من را از پای در آورده.

رئیس بزرگ آمده بود ملاقات،حال و روز زارم را دید و پیام داد،اشک هایم از بیچارگی و ترس بزرگم از آینده،همین جور می چکید روی صورتم.

نوشته بود چه خوب که زود می گذرد یعنی سخت نمی گذرد،برای من از سه شنبه صبح تا حالا ده سال گذشته،

ربنا لاتحمل لنا مالا طاقه لنابه....

خدایا به ما چیزی را تحمیل نکن که تحملش را نداریم...


همه رفتند/تا زمستان شد

ای رضا بهرام!

تو با روان من چه کردی با خواندن این آهنگ...

برف می بارد اما همین شادی برفی می تواند چه زمستان غمگینی را رقم بزند.

کمی از من

نشستم روی صندلی میزناهارخوری،منتظرم تا سیب زمینی های شام حاضر بشود،آمدیم خانه باغ،

آقای میم را راهی کربلا کردم تا هدیه روز پدر در حرم پدر باشد و خودم و بچه ها با پدر و مادرم آمدیم خانه باغ،

هفته قبل روبه راه نبودم،در دفتر اتفاقاتی رخ داد که دوست نداشتم،حتی وقتی حقوق گرفتم هم خوشحال نشدم و هرچه می خواستم بخرم هم به نظرم بی معنی و اضافه بود،به نظرم برای کارم خیلی زحمت می کشیدم و در ازایش چیزی خوشحالم نمی کرد!

اما جرقه ای در من ایجاد شد که همه چیز را فراموش کردم،آن هم تحول در لباس پوشیدنم در خانه بود،

با دوستی صحبت کردم و از حرف هایش فهمیدم هرچقدر هم تی شرت و شلوار خوب و گل گلی بخرم باز هم در خانه "شیک" نیستم،

آراستگی در خانه یکباره برایم معنای جدیدی پیدا کرد،این شد که اپلیکیشن مورد علاقه ام را باز کردم و چند سری دامن و شومیز و شلوارک و تاپ سفارش دادم،

این لباس ها به دستم برسد برای هرکار خانه باید حتما پیش بند ببندم !

لباس های"سختی" به نظر نمی آیند،باید بپوشم تا ببینم چطور هستند.

زندگی

آخر هفته خوبی بود،تمام وقت کنار بچه ها و در خانه بودم،خانه را باهم تمیز کردیم،بازی کردیم،درس خواندیم،کاردستی درست کردیم،

حالا در آخرین ساعت روز جمعه که بچه ها خوابیدند،غصه فردا را دارم،غصه زینا که ساعت بیشتری تنها در خانه می ماند،غصه روشنا که دوباره مریض شده و هفته قبل دو روزی مهد نرفت و هنوز سرفه می کند،

این چند روز آقای میم در سفر کاری بود و شرایط جدیدی را کنار بچه ها تجربه کردم،

هم خوب بود و هم بد،شبیه تمام زندگی.




بی خیال همه چیز

خانه را با تمام ظرف های نشسته،لباس های چرک،اسباب بازی های پخش شده در همه جا،پشت سرم گذاشتم و دیروز صبح با یک ساک کوچک و کیف مدرسه زینا آمدیم خانه باغ.

جاده قشنگ بود و به طرز غمناکی بدون برف،یک لایه برف روی خاک های کوهستان،بچه های برف ندیده ی من ،طفلکی ها با همان خاک و برف چند دقیقه ای بازی کردند،

آلان

کنار بخاری نشستم پای درس هایم،بچه ها در حیاط بازی می کنند و من در ذهنم برنامه می چینم فردا چطور این همه کار را انجام بدهم!