نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

دوشنبه

صبح ساعت زنگ زد مطمئن بودم جمعه است،چند دقیقه ای طول کشید تا فهیمدم دوشنبه است و زینا باید برود مدرسه!

دلم برای روزهایی که ساعت۶ صبح بدون زنگ بیدار می شدم تنگ شده،زینا را راهی کردم و خودم با هزار خمیازه نشستم پای درس.

امروز در پیک ساعت صبحم،وقتی که دارم هم ناهار می پزم و هم جمع و جور می کنم و هم حاضر می شوم و روشنا را آماده می کنم،باید بروم مدرسه زینا و کارنامه بگیرم،

شب تولد همسر رئیس بزرگ دعوتیم رستوران و شام نباید بپزم این خودش یک امتیاز مثبت!

پنج شنبه

دلم می خواهد خانه درهم پکیده و کثیف را پشت سر بگذارم و بروم دفتر!

دیروز روز سختی بود،معلم زینا تا ساعت ۱۲و نیم در گفتگوی صوتی آنلاین از بچه ها درس می پرسید و زینا هم استرس زیادی داشت چندبار بهم گفت نرو سرکار تا کلاس من تمام بشود.

بعد از کلاس زینا، روشنا را بردم خانه مادربزرگش و او هم یک ربعی اشک ریخت که نرو سرکار و آنقدر بغلش کردم و قول خرید بادکنک و شانسی و ...دادم تا راضی شد!

مجبور شدم اسنپ بگیرم و باز هم دیر رسیدم،

خانه همانجور بهم ریخته ماند و زینا هم در نبود من بیشتر ریخت و پاشید!

شام خانه مادربزرگ بچه ها بودیم تا امروز صبح خانه همانجور ماند،

روزهایی که دفتر نمی روم انگار بدنم خالی می کند امروز فقط خوابیدم و آلان بعد از خوردن یک لیوان قهوه باز هم دلم نمی خواهد خانه را جمع کنم!

کار بیرون یک پروژه تمام شدنی است،از این پرونده به پرونده بعدی،اما کار خانه با وجود بچه ها پروژه همیشه باز تمام نشدنی است

تنها حسن بهم ریخته بودن خانه این است که روشنا از صبح فقط بازی کرده و سراغ کارتن نرفته،همین طور اسباب بازی است که می آورد می ریزد وسط خانه!

پاشم خانه را جمع کنم بیشتر از این نمی توانم این حجم از بهم ریختگی را تحمل کنم!!!!

کودک بیمار

خیلی زودتر از آنچه فکر می کردم با این چالش مواجه شدم،روشنا مریض شد و من با کوهی از عذاب وجدان مادرانه و نگرانی مواجه شدم.

کلاس های زینا هم مجازی شد و نیمی از ساعت کلاس من نیستم.

یقین دارم روشنای طفلکی من از مهد بیمار شده،حالا که بیمار شده من تمام روز کنارش نیستم و باید بفرستمش خانه مادربزرگش،

"همه ی این ها به خاطر سرکار رفتن من اتفاق افتاده"

اگر کار کردن در دفتر رئیس بزرگ آنقدر خوب نبود و من برای حقوقش نقشه ها نکشیده بودم حتما همین هفته کار را رها می کردم.

اما حالا فهمیدم تمام این سال ها از این شاخه به آن شاخه پریدن من و بی قراری و حس بی کفایتی ام به  دلیل کار نکردن بوده.

خیلی غمگینم،از اینکه باید انتخاب کنم،انتخاب بین خودم و بچه ها،اما حال من ساعت ۷شب وقتی می رسم خانه به قدری خوب که نمی خواهم این حال خوب را از دستش بدهم.

استقلال مالی هم هنوز به دستم نرسیده اما انگیزه خیلی قوی هست.

خانه که هستم کارهای تکراری و بی سرانجام خانه کلافه ام می کند اما در دفتر رئیس بزرگ کارها تمام می شود دوباره تکرار نمی شود،

همه ی این ها شده فکر گوشه ی سر من،غم گوشه دل من ولی چه باید کرد زندگی همیشه انتخاب بین موقعیت هاست.


مادر شاغل

این روزها از ۶صبح تا ۱۰شب در حال حرکتم!بی وقفه،منظم و برنامه ریزی شده،

زینا را راهی مدرسه می کنم،کمی درس می خوانم تا روشنا بیدار شود،صبحانه و کمی بازی با روشنا و بعد می روم داخل آشپزخانه مشغول پختن ناهار و شام و شستن ظرف ها(ماشین ظرفشور دقیقا از روزی که رفتم سرکار خراب شده)،بعد خانه را جمع و جور می کنم و ساعت ۱۱و نیم شروع می کنم به حاضرشدن و حاضر کردن روشنا برای مهد کودک.

ساعت ۱۲ از خانه بیرون می رویم و حدود ساعت۱می رسم دفتر،

کارهای دفتر سینوسی است،گاهی پرکارم و گاهی نه،

از آنجایی که آدم انتقاد پذیری نیستم(متاسفانه)،سعی می کنم کارها را به موقع و با بهترین کیفیت انجام بدهم البته که رئیس بزرگ حساب آشنایی هم می کند و سعی دارد کمتر گیر!بدهد!!!

ساعت۶ از دفتر بیرون می روم،هوا تاریک و سرد شده و تاکسی به راحتی پیدا نمی شود،روزهای اول ناراحت بودم اما از دیروز فهمیدم به این موضوع هم عادت کردم و کمتر ناراحتم!

ساعت ۷و نیم می رسم خانه مادربزرگ بچه ها،روشنا را برمی دارم و می روم خانه،

زینا خانه مانده و هرچه توانسته ریخته و پاشیده!

از آنجایی که آدم آهنی درونم اگر لحظه ای بنشیند دیگر نمی تواند بلند بشود همان طور در حال گرم کردن شام ،خانه را جمع می کنم تا بچه ها غذا بخورند جارو را می آورم و ساعت ۹شب خانه را جارو می کشم و تمااااام.

برای شستن ظرف های شام توان ندارم و همه را می ریزم داخل سینک و می نشینم پای درس زینا و ساعت ۱۰شب من زودتر از بچه ها خوابم می برد.

  روزهایم آنقدر  با سرعت  می گذرند که باورم نمی شود!

راضی ام از این سریع گذشتن روزها،به آینده بیشتر از امروز دلخوشم.

بخشی از کامنت نرگس عزیزم:

همیشه گفتم یه زن موفق خیلی بیشتر از یه مرد موفق تلاش کرده تا بالاخره موفق شده! چون به زنی که در مسیر هدفه کسی در جهت خرده ریز های روتین کمک نمیکنه ولی اگر مردی در این مسیر بود، زن های اطرافش محیطو کاملا براش آماده میکردن و سعی میکردن از مسئولیت هاش کم کنن تا متمرکز تر بشه! مسلما مجبور نبوده ظرف بشوره یا خونه رو مرتب کنه و حتی مسئولیت های روتینش مثل اتو کردن لباسم یکی به عهده میگیره تا کمتر خسته بشه و به کارش برسه!

شنبه

قدم هایی که می ترسی برداری

همان قدم هایی است که باید برداری...

سلام به شنبه ای که با دلهره منتظر آمدنش بودم.