نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

یک روز عادی

خانه را دیشب مرتب کردم و جارو کشیدم،لباس خشک ها را جابه جا کردم،غذا از دیشب داریم،با روشنا بازی کردم،کمی درس خواندم،حالا منتظرم ساعت یازده و نیم بشود و حاضر بشوم و بروم دفتر.

هوا بعد ماه ها سرد شده و ممکن است آخر هفته برف و باران ببارد،

"دخترک کاپشن صورتی با گوشواره قلبی" از جلوی چشمانم کنار نمی رود...

ما مردمان یاد گرفتیم با داغ هایمان کنار بیاییم و زندگی عادی را ادامه بدهیم و این از سخت جانی ماست نه اینکه سنگ دل باشیم.

و باز پنج شنبه

هوا ابری است اما احتمال بارندگی یک درصد،آقای میم رفته مراسم تشییع و من از ۱۰صبح دارم خانه ای که دو روز کامل مرتب نشده بود و انبوه لباس ها را می شورم و مرتب می کنم،هنوز تمام نشده!!!

حقوقم را گرفتم،برخلاف تصورم آنقدری نبود که تمام چک لیست های این ماه را خط بزنم،علتش هم قسط های زیادی بود که داشتم،اما خودم را به یک پدیکور و کف سابی مهمان کردم و عالی بود!

برای مادربزرگم هدیه روز مادر گرفتم،برای بچه ها کمی خرده ریز و به خودم یادآوری کردم این اولین بار که با پول خودم خرید می کنم،پولی که برایش زحمت کشیدم و هنوز باورم نمی شود!

چهارشنبه گل در گل!

آقای میم به اندازه چندماه خواروبار خریده،از در و دیوار آشپزخانه ظرف و کارتن و روغن و ...بالا می رود،دیشب تا شام را آماده کنم خیلی خسته شدم و  حوصله جابه جا کردن نداشتم،امیدم به امروز بود که رئیس بزرگ گفت احتمالا می رود شمال و دفتر تعطیل می شود.

صبح بیدار شدم نه تنها رئیس بزرگ دفتر را تعطیل نکرد کلاس آنلاین زینا هم افتاد ساعت۱ عصر!

از تصور حجم استرسی که تحمل می کرد آنقدر ناراحت شدم که به معلم پیام دادم و گفتم من نیستم و زینا تنها دچار استرس می شود.

حالا اگر قبول کند او را هم می برم خانه مادربزرگش تا با عمه جان بنشیند سرکلاس آنلاین.

دیروز با تمام سلول های بدنم حس می کردم به گفتگو با مشاورم احتیاج دارم.

شنبه ساعت ۵عصر

زینا رفته خانه ی مادربزرگش،روشنا همچنان بیمار و تبدار و خوابیده،

دفتر تعطیل نشد و مرخصی گرفتم،متاسفانه همین ماه اول تابه حال دوبار به خاطر بیماری روشنا مرخصی گرفتم و اصلا از این شرایط راضی نیستم.

حالا که بچه ها سرو صدا نمی کنند،نشستم پشت میز تا درس بخوانم.

امروز به خودم گفتم به خاطر آینده ی بهتر هر روز درس بخوان و رژیم را کامل رعایت کن،اجازه بده سال بعد از امسال بهتر و خوشحال تر باشی

همین طور که امروز نسبت به سه سال قبل که روشنا دنیا آمده بود روزگار بهتری را می گذارنم.

جمعه

تمام دیروز خانه را مرتب کردم،اما هنوز بقایای تمیزکاری مانده،باید لباس خشک ها را تا کنم،لباس بشورم،ظرف ها را جابه جا کنم و ...

روشنا با ناله از خواب بیدارم کرد،تب ۳۸درجه داشت و گفت پاهایش درد می کند،از این تب های ناگهانی بیزارم،استامینافن دادم و خوابید،

صبحانه زینا را آماده کردم و فنجان قهوه ای دم کردم و منتظرم زینا صبحانه اش تمام بشود و بنشینیم سر درس های زینا،

تمام فکرم مشغول فرداست،

کاش دفتر تعطیل باشد یا روشنا خوب بشود و من با خیال راحت بروم دفتر.

مادرشاغل بودن سخت،روزهایی که پیش بچه ها هستم خیالم راحت اما دلتنگ کار و دفترم،روزهایی که دفتر می روم نگران بچه ها هستم مخصوصا روشنا.

کاش بچه ها ۸ساله متولد می شدند!