هر روز ما این طور آغاز می شود....
روشنا مرا بیدار می کند،حدود ۹صبح،کمی شیر میخورد،از اتاق بیرون می رویم تا زینا از صدای آواز روشنا بیدار نشود،روشنا را عوض می کنم،اسباب بازی و زیرانداز و بیسکویت مادر را برایش می گذارم،لباس ورزش می پوشم،
نیم ساعت ورزش می کنم،در حالیکه روشنا دمبل و گوشی و حتی من را می خواهد!!و غر می زند،بین ورزش ها توپ را برایش هل می دهم،زینا بیدار می شود از همان یکی دو سالگی از خواب بیدار می شد اعصاب نداشت!بی حرف و اخم درهم می رود پای تبلت برای فیلم،
ورزشم تمام می شود،عرق ریزان و نفس زنان می روم برای آماده کردن صبحانه بچه ها،
آَشپزخانه بهم می ریزد،قهوه خودم را آماده می کنم،صبحانه بچه ها را می دهم،هم زمان با زینا که اخلاقش جا آمده حرف می زنیم،کارتن می بینم،روشنا خوابش گرفته می روم او را می خوابانم هنوز لباس ورزش را عوض نکردم،روشنا که می خوابد می توانم نیم ساعتی کارها را انجام بدهم و ناهار بگذارم....
پ.ن:امروز یکدفعه از این روتین که چند ماه دارم تجربه می کنم خوشم آمد!خواستم با جزییات بماند....مطمئنم پاییز که بشود و زینا برود مدرسه همه چیز تغییر می کند...
از جمعه تا امروز،این ویروس لعنتی آنچنان روشنا را بهم ریخته بود که نمی شناختمش،هم چهره اش که پر از دانه بود و چشم های بی حال داشت و هم اخلاقش که دائم به گریه و نق بود....اما امروز صبح خندان و خوشحال بیدار شد،موقع ورزش کردنم بازی می کرد و به زینا می خندید،
سرساعت همیشگی خوابید،مثل همیشه غذا و شیر خورد،برایمان دست می زد،آواز "دد"می خواند...
انگار که از سفر برگشته بود،دلتنگش بودم....
چه وقت کرونای لعنتی می رود و من هم از سفر برمی گردم؟
میروم در صف ورودی حرم امام رضا مچاله میشوم،می روم در آغوش عزیزانم،با مترو می روم کافه و بی استرس و تمییزکاری قهوه میخورم....
چند شب آمدم بنویسم آنقدر حالم متغیر بود که پشیمان شدم.....
امروز اما ثبات داشتم،در یک حال خوب مثبت.
♡♡♡♡♡♡♡
تولدم بود،از شب قبلش روشنا نیمه شب تب کرد و راهی درمانگاه شدیم،حدس و گمان به عفونت اداری و رزوئلا داشت دکتر،
هر دو را با زینا تجربه کرده بودم عفونت ادراری تجربه سخت و طولانی بود،دلم لرزید نکند با این اوضاع کرونا مجبور باشیم برویم بیمارستان؟؟
تب،تب و سکوت روشنای مظلوم من،بی خوابی،بهم ریختن اوضاع خانه و دردناک ترین حال برای من فراموش شدن زینا بود....انگار که گم شده بود بین نگرانی هایم برای روشنا و رسیدگی به او....
بی خوابی و خستگی از من مادر کم حوصله و سردردی ساخته بود ،شب تولدم از مادرم هدیه یک خواب بی دغدغه ی نیم ساعت گرفتم که از من آدم دیگری ساخت!!!
روز تولدم تب روشنا قطع شد و تقریبا تمام روز را خوابید و من بهترین هدیه را گرفتم....وقت خالی برای بازی با زینا،تمییزی خانه و حمام.
سی و یک سالگی اینگونه آغاز شد در حالی که از سی سالگی چیزی جز بدو بدوهای بی وقفه مادرانه عایدم نشد....
قانون یک ساعت طلایی چیست؟
قانونی است که می گوید اگر بچه را به جای ساعت یازده شب،ده شب بخوابانی،
ساعت دو نیمه شب بیدار شده و غذا می خورد و"دَدَ"گویان بازی می کند!!!
پ.ن:روشنا جز یکی دوماه اول اصلا سابقه نداشت نیمه شب بیدار بشود و بازی کند!!!!
داخل آشپزخانه همزمان هم آشپزی می کنم،هم ظرف ها را جابه جا می کنم،دکترهلاکویی گوش می کنم و ...به صحبت های بی پایان زینا گوش می کنم و ذهن مادرانه ام درحالی که فقط ده درصد حرف هایش را شنیده پاسخ درست را جور می کند!!!!
روشنا دارد بازی می کند و نگاهش به زیناست که با شن جادویی کیک می پزد،
من این آرامش،شادی بچه ها و تحت فشار نبودن خودم برای باسرعت انجام دادن کارها را دوووووست دارم...