کاش یک آپشن داشتیم...انتخاب دوتا زندگی موازی....که اگر در هر کدام از آن ها خستگی و ملالت فشار آورد با یک دکمه شیفت!بشیم به زندگی بعدی!!!
کاش همه چیز بهم نمی ریخت و می شد...به جای پناه بردن به خواب،دورهمی،گوشی و فضای مجازی،موادمخدر،الکل و خودکشی،
تغییر شرایط می دادیم و از نو شروع می کردیم....
چرا این آرزو را دارم؟
چون یکی از نزدیکانم در دهه ی شصت آنقدر مومن ،خوش تیپ، جذاب، مهربان و همه چیز تمام بود که عاشقان فراوان داشت و زبانزد خاص و عام....
یکجورهایی فخر خانواده بود اما از میانه ی دهه ی هفتاد آنچنان راه را اشتباه رفت و به زمین خورد و به زمین زد که سه روز پیش دور از همه در کنج خانه ای که پلمپ شده بود سکته قلبی کرد و تمام....
طلایی ترین ساعت های شبانه روز از همین دقایق شروع می شود تا ساعت یک نیمه شب که بخوابم....
می توانم در ساعت خواب روشنا،وقتی زینا مشغول بازی است(صبح ها نمی تواند تنها با زی کند نمی دانم چرا!!)
چیزی گوش بدهم و خانه را جمع و جور کنم،بعد نور خانه را کم کنم،زینا را آماده خوابیدن و لحظه ی ملکوتی خواب هر دو بچه چنددقیقه ای خودم را رها کنم از مسولیت خانه و بچه....
اما حالا با گرم شدن هوا دوساعت نقره ای!!!هم عصرها دارم که با بچه ها می رویم بیرون،پیاده روی و دوچرخه....
شام خوردیم و من خسته درازکشیدم کنار بچه ها...
روشنا غلت می زند و روی شکم می خوابدو برای زینا که روبه رویش دراز کشیده می خندد....
زینا سرش را می گذارد روی دست های روشنا و می گوید میو میو!من مامان گربه ام تو بچه گربه ای....
هر دو در هم می لولند!مثل گربه ها و من هر دو را نوازش می کنم و از ذهنم می گذرد
چطور مادر دوتا بچه شدم؟هنوز مونای درونم در پانزده سالگی مانده!!!
سال هاست پایان تعطیلات برای من غم آلود نیست،
در عوض شاد و پرانرژی به خاطر هوای خوب،با زینا می رویم،شش ماهی کیف کنیم از پارک و دوچرخه و گردش،
اما امسال هفته ی آخر سال و روز اول عید آنقدر درخشان بود که دلم تنگ می شود برایشان،
کاش میشد هر وقت دوست داشتم بروم جمعه ۲۹ اسفند!در هیاهوی شاد و دقیقه نودی دم عید....
از لحاظ روحی!به یک باغ پر از شکوفه با هوای ملس بهاری نیازمندم...
از لحاظ دلی!به یک سفر کیش لاکچری!!!