خواهر فرنگ نشین دو روز قبل رفتن تست کرونا داد و مثبت شد!به قدری استرس گرفت و حرص خورد که یک روزه یک کیلو لاغر شد!!!چرا؟
چون دوهفته پروازش عقب می افتاد و به قول خودش همه چیزازکنترلش خارج شده بود...دیروز دوباره تست داد آزمایشگاه خصوصی ویروس شناسی و منفی شد و رفت....اما همه اش به واکنش هاش فکر می کنم....بچه داشتن و همسر داشتن یک خوبی دیگر هم دارد،هیچ وقت زندگی در کنترل تو نیست و برای بهم ریختن هرلحظه برنامه ها آماده ای و پلن اول و دوم داری!!!
اینکه بیدارم و نمی خوابم فقط یک دلیل دارد...خواهر فرنگ نشین سه ساعت دیگر پرواز دارد و برمی گردد سراغ زندگی اش...و در این دنیا فقط دوست دارم جای او باشم...تنها زندگی کنم و زندگی ام روتین قابل کنترل و قابل پیش بینی داشته باشد!
تناقض یعنی حال این روزهای من...آرامش عجیبی دارم که تلاشی برای داشتن یک خلوت چندساعت برای انجام کارهای شخصی (حال خوب کنم!) انجام نمیدهم...چون فرصت دارم بی دغدغه با زینا بازی کنم،به روشنا برسم،خانه را مرتب کنم و حتی یک قهوه بخورم اما از یک طرف هم صدایی به من می گوید پس من چه؟زندگی ات خلاصه شده در چی؟
این تناقض ها تا پنج سال آینده مرا مثل موریانه میخورد....
دلم می خواهد فرار کنم...از هرچیز خوب و بدی که من را احاطه کرده...هرنعمت و نقمتی که برای من است را پشت سر بگذارم و بروم....فقط بروم ...بروم....
مادر و خواهر خارج نشین آمده بودند خانه ی ما،زینا از اتاق تا راهرو تا پذیرایی را ریخته بود بهم و دوچرخه اش هم دم در بود،تازه می خواست رختخواب ها را بریزد پایین!!!گفتم اول جمع و جور می کنیم بعد،زد زیر گریه...مادرم گفت دوست داشتی خانه نداشتی که بهم نریزه؟گفت دوست داشتم تو شهربازی زندگی کنم...مادرم گفت مثل پینوکیو که رفت شهربازی به جای درس خواندن بعد ا.ل.ا.غ شد؟آدم باید از کارتن ها چیزی یاد بگیره!
گفت من اصلا هم کارتن های قدیمی رو باور نمی کنم چون واقعی نیستند!!!
و به ادامه ی گریه و زاری پرداخت!!!!