نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

شب نگار

گاهی به حجم کارهایی که در روز انجام می دهم فکر می کنم،حس بدی پیدا می کنم...انگار یک دفعه خالی می شوم...شاید اگر این همه کار را در یک سازمان یا شرکت خصوصی انجام می دادم آلان مدیرعامل بودم.‌..شوخی نیست هندلینگ فکری و یدی!!دوتا بچه وخانه،احوالات خودم و آقای میم!!!


گفت آسان گیر بر خود کارها

خب خب

اول بگم به صورت خودرویی و خیلی شیک واکسن زدیم،آن هم مدل چینی،آن هم دم در خانه!

بنده خداها دیدند آقای میم تن به واکسن زدن به خاطر صف و شلوغی و دور بودن مراکز نمی دهد،آمدند آن سمت اتوبان چادر زدند که بفرمایید واکسن بزنید،حتی کارت ملی را هم خودشان آمدند 

دوم 
سال نود و شش یک مسافرت لاکچری به خارج از مرز داشتیم،یکجورهایی اولین مسافرت خارجی من محسوب می شد که جنبه سیاحتی داشت تا زیارتی
من هم بیشتر هزارتا عکس و فیلم از دوسال اخیر داشتم و بعد از سفر همه را ریختم داخل یک فلش منحوس که همه پرید!
تمام کودکی زینا تا سه سالگی اش پرید،
هرریکاوری در دنیا بود انجام دادم فقط عکس ها آن هم نصف و نیمه برگشت،
عکس های سفر که هیچ،حتی یکی هم برنگشت،
تمام این سال ها غم بزرگی گوشه ی دلم بود تا هفته پیش،
اتفاقی وارد گوگل فوتو گوشی شدم،
از سال نود و پنج تا امسال سه تا گوشی عوض کرده بودم اما با یک جیمیل،
گوگل فوتو را باز کردم باورم نمی شد،در همان سال نود و شش من از تمام عکس ها یک بک آپ گرفته بودم داخل ایمیلم،
هرچی عکس بود،اسکرین شات،فیلم همه و همه سالم و کامل بودند!
حالا از همان شب کارم شده پیدا کردن عکس های قدیمی و تازه شدن خاطرات یک سالگی زینا و دیدن فیلم هایش،
خود گوگل برایم پیغام فرستاد عکس هایت را به جای امن منتقل کن(یعنی من جای امنم!)
یک کلیپ هم از عکس های زینا درست کرده و نوشته "زودتر از چیزی که فکر می کنیم بزرگ می شوند!"
خیلی خوشحالم خیلی...
کاش از این معجزه ها برای همه باشد...

صبح شنبه

صبح شنبه ای که از مدرسه زنگ بزنند و بگویند چهارشنبه "جشن شکوفه" هاست،

بهترین شنبه است....


خود دوستی

دیروز با زینا قدم زنان راه می رفتیم و روشنا داخل کالسکه بود،زینا گفت دوستم تو بازی می خواست خودکشی !کنه اما من نذاشتم!

با تعجب گفتم چرا؟

گفت چون خودش رو دوست نداره،چون به نظرش خوشگل نیست!

گفتم تو چی؟تو نمی خواهی خودکشی کنی؟

خوشحال و درحال بالا پایین پریدن گفت نه من خودم رو دوست دارم.

اینکه چرا دختر نه ساله ای در خانواده مذهبی و سنتی به خودکشی فکر می کند و اصلا چطور این کلمه را شنیده و تکرار کرده خودش جای سوال دارد،

اما ته دلم از اینکه توانستم در این هفت سال بذر خوددوستی را در دل زینا بکارم و حالا درخت کوچکی شده،خوشحالم

بیشتر هم سن های من به خاطر سخت گیری خانواده و کمال گرایی بی حد و حصرشان،خودمان را دوست نداریم و سر همین خود ندوستی کارهای اشتباه زیادی انجام دادیم....امیدوارم زینا درست عمل کند.



روزمره دوست داشتنی

صبح به ساعت همیشگی(نه صبح!)،روشنا نق نق کنان بیدار شد،قبل ترش زینا آمد روی تخت ما خوابید.

شیر روشنا را دادم خوابید،خودم اما سرحال بودم،سرحال با مختصری بدن درد و گرفتگی صدا!

کرونای لعنتی آنچنان آلرژی فصلی قوی را برمن مسلط کرد که از سال کنکورم یادم نمی آید این طور افتاده باشم،

دیروز امان از دیروز،

اما امروز خیلی بهترم،ناهار را گذاشتم،لباس ها را ریختم داخل ماشین،

ماشین ظرفشویی را روشن کردم،

کمی با دوستانم که دیر به دیر بهشان سر می زنم،چت کردم،

دمنوش بابونه و زنجبیل تازه دم کردم برای آلرژی،

دلم آفتاب بیرون را می خواهد اما باید بچه ها را ببرم حمام،

سر زانوهای روشنا را لیف بزنم،بعد از حمام  لوسیون بمالم تا دوباره لطیف بشود،

موهای زینا را خوب شامپو بزنم تا گره نخورد،ناهارش را بدهم و بفرستمش کلاس تکواندو،

اگر آقای میم عصری برود بیرون،خانه را جارو بزنم و گردگیری کنم،

بخور بدهم،سیونس هایم زیر بار این همه ترشح دارد منفجر می شود!

شنبه وقت واکسن دارم،با کمال تعجب سایت وزارت بهداشت به من نوبت داد و من حالا ماندم کدام را بزنم؟؟؟