نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

پاییز در راه

هوا آنچنان در خانه ما پاییزی شده که رو آوردیم به شلوار و بلیز آستین بلند!روزهایی که روشنا با زیردکمه ای رکابی جولان بدهد در خانه دارد به پایان می رسد،

زینا هم کلا برعکس فصل لباس می پوشد،تابستان بلیز آستین بلند و ساق شلواری و جوراب با شنل بافتنی!و دستکش !!تردد می کند و زمستان ها سر نپوشیدن کاپشن و کلاه بگو مگوها داریم!!

دلم می خواهد بروم خرید دفتر و مداد،بنشینم پای جلد کردن کتاب های زینا(با جلد آماده و مخصوص)،

تصویر مادرم که انبوه کتاب ها و دفترهای من و خواهرفرنگ نشین را می چید دورش و تند تند با آن جلدهای نایلونی لوله ای محکم که چند رنگ داشت کتاب ها را جلد می کرد،اتکیت می زد و می گذاشت گوشه ای تا شب پدرم با خط خوش اش اسم هایمان را بنویسد،

بعد با خط کش و خودکار قرمز برایمان دوخط کنار دفترهای بی خط می کشید،کاغذهای بعدی با خودمان بود و من اصولا خط هایم کج در از کار در می آمد!

من با مدرسه ای شدن زینا به بیست و پنج،شش سال قبل می روم و می آیم!


شب نگار

یک سال شد که اینجا می نویسم....

روزنگار

عکس پروفایلم را نگاه می کنم....از معدود عکس هایی است که سلفی خوبی از کار درآمده،روسری اماراتی مشکی،کمی آرایش،چادرم روی شانه هایم،رستوران معروفی رفتیم،به دعوت عمه جان میلیاردم،همین روز بود،دوسال پیش همین روز،

خواهرفرنگ نشین قصد برگشتن داشت،دخترعموی ینگه دنیا نشین هم آمده بود سری به خانواده بزند،مادرم از حج واجب برگشته بود،به تمام این مناسبت های خوب،عمه جان همه را زنانه به ناهار دعوت کرده بود...

خیلی خوشحال بودم،اسباب کشی داشتم و به سلامتی به پایان رسیده بود،موها و وزنم ایده آل ترین حالت این سال ها بود،زندگی ام بعد از یک مدت طولانی به روتین خودش برگشته بود....

این ها را که مرور می کنم انگار صدسال پیش بود....آنچنان خاک گرفته که باورم نمی شود عمه جان و مادربزرگم هنوز روشنا را ندیدند،زن عمو و دختر ینگه دنیا نشینم این روزها داغدار فوت برادر زن عمویم هستند که پدری می کرد برایشان،دور شدیم از هم،غم نشسته همه جا،

دلم همان روزگار سال های قبل را می خواهد که به نظرم سخت بود....

شب نگار

آلان که تایپ می کنم،خسته و عرق ریزان و البته خوشحال،نشستم بین تخت بچه ها،روشنا را دارم تاب میدهم تا بخوابد،قصه های شب گذاشتم تا زینا بخوابد،ریسه های ستاره ای که مادرم عید غدیر برای زینا خریده بود و تمام این یک ماه و اندی مانده بود روی میز ناهار خوری،حالا وصل شده به پرده و نورش روشنایی مطبوعی دارد،اتاق بچه ها بعد از چند روز بالاخره جمع شد،گردگیری،جارو و طی کشیدم،

آشپزخانه را هم حسابی جمع و جور کردم،دوتا کابینت های عطاری!را که در این مدت بهم ریخته شده بود،تمییز و مرتب کردم،

پذیرایی را از انبوه آشغال هایی که روشنا از صبح تا آخر شب "اَه اَه"گویان می خورد،عق می زند و من از دهانش در می آورم!!!،جارو کردم،طی کشیدم و همین نیم ساعت پیش به سرم زد تا رومیزی را عوض کنم،حالا خانه شبیه قبل نیست،فقط مانده اتاق خودمان،

تمام این کارها را به یمن وجود مادرم انجام دادم،ساعت ۸ شب وقتی شنید من حالم خوب نیست آمد تا آمپول تقویتی بزند برایم،از در که آمد تو چشم هایش گرد شد!!!

کمی کمکم کرد و موتور من را روشن کرد!به آقای میم هم آمپول زد ،او هم انگار موتورش روشن شده باشد،بچه ها را برداشت رفت خانه مادرش تا من به کارهایم برسم....

***

قبل ترها وقتی خیلی اذیت می شدم و تحت فشار قرار می گرفتم،دنبال مقصر این فشار بودم تا از او جبران آنچه بر من رفت را بگیرم و خب نمی شد!از دید "آن ها" من اصولا کاری انجام نداده بودم تا به خاطرش اذیت شده باشم،گاهی هم علت مبهم بود ونامش  "امتحان خدا".

حالا فهمیدم برای هر آزاری که بر ما می رود،چه مقصر معلوم باشد چه نه،چه عمد باشد چه سهو،"زمان" تنها مرهم است،مرهمی که کم کم می آید و یکهو به خودت می آیی می بینی داری بدون درد زندگی می کنی و حتی می خندی!

خوشحالم که زمان هست،ماه پیش این روز ماجرای کرونا شروع شد و امروز تمام شده،مثل بقیه دردها.‌‌..



روزنگار

شهریور بی آنکه من بفهمم آمد،ده روزی گذشت و حالا هوا جور خوبی پاییزی شده،این را دیشب فهمیدم،وقتی پنجره اتاق باز بود و من یخ کردم از خنکای هوای دم صبح،

اصلا همین بادهای خنک،همین نارنجی کمرنگی که می دودزیر برگ درخت ها،همین زود تاریک شدن هوا،

برای من همین مور مور شدن مطبوع(که به لطف کرونا هر چندساعت یکبار گرفتارم می کند)،یعنی پاییز آمده،

و غمگینم می کند که امسال خبری از خانه تکانی پاییز،تغییر رنگ روتختی و رومیزی ها،تغییر دکور مبل ها،شستن پرده ها،نظم دادن به کمد ها نیست،

من امسال همت کنم بتوانم کارهای مدرسه زینا را از گرفتن کتاب و لباس و لوازم التحریر انجام بدهم و خانه را کمی شکل سابق مرتب کنم،خیلی" قوی" ظاهر شدم!!!

کرونا آنچنان شیره ی جان من را گرفته که دیروز چند قدم تا درمانگاه رفتم و برگشتم از درد و ضعف گریه ام گرفته بود،

گلویم دو تا توپ سنگی با خود دارد انگار بغض کردم،

می دانم تا تولد زینا خوب خوب می شوم،می دانم دوباره ورزش را از سر می گیرم،روشنا دوباره وزن می گیرد،زینا می نشیند پای نوشتن دیکته و ریاضی،آقای میم سرحال می آید و می رود سرکار،همان روزهای خوب آبان می رویم واکسن می زنیم،همان روزها روشنا راه می افتد،پاییز طلایی و خوش رنگ از پس روزهای سفید_خاکستری کرونا سر برمی آورد...

می دانم هستی به سمت نیکی در حرکت است.