رفتم سمت سماور برقی تا کمی آب گرم برای خودم بریزم،نگاهم به گلدان بنفشه آفریقایی افتاد که پرگل و شاداب سرجایش نشسته،
قریب به یک ماه کانتر آشپزخانه یک سوم اش در اشغال داروهاست و بقیه اش در اختیار ظرف های کثیف که گروه گروه شسته می شوند و می روند سرجایشان،
در این یک ماه بیماری و مریض داری،در بین شلوغی ها و کثیفی های آشپزخانه،فقط این گلدان سرحال است،نتیجه دوماه رسیدگی مدام من به او،
کاش دستی بود دوماه به من می رسید،دستی به سر و گوشم می کشید،
حواسش به حال گل و برگ هایم بود،
اما حیف و صد حیف که انسان را تنها آفرید....
شبکه آموزش برای پیش دبستانی ها کلاس گذاشته که آماده باشند برای ورود به کلاس اول،
امروز چند دقیقه ای سرکلاس بودیم،اما روشنا حواس ما را پرت می کرد،
کیفیت رنگ و صدا اصلا دلچسب نبود،زینا هیچ علاقه ای نداشت و تقریبا چیزی متوجه نمی شد،
خاموش کردم.
دلم می خواست زار بزنم!
واقعا با وجود یک بچه نوپا پرسرصدا چگونه می توانم با زینا درس کلاس اول کار کنم؟
در خیالم زینا تا ظهر مدرسه بود و عصرها در ساعت خواب روشنا باهم مشق و درس کار می کردیم
اما حالا....
کرونای لعنتی....
پ.ن:دوباره حالت های کرونایی ام برگشته،بعد از سه هفته.
روزگارم در این سه روز گذشته به شب تار می ماند،از نیمه شب چهارشنبه تا هشت صبح امروز
روشنای طفلکی ام در تب بی وقفه که با هیچ تب بری خاموش نمیشد می سوخت،شب ها از زور درد جیغ می زد،هر دکتری می بردیم دارویی می داد،سرم زد،آزمایش داد،گفتند عفونت ادراری شدید دارد باید بستری بشود
تعطیلات تمام نمی شد تا من ببرمش پیش دکتر خودش
از آن دکترهای خارج درس خوانده ای که من بهشان ایمان دارم،
هفت صبح روشنا از تب کبود شده بود با اینکه هم شیاف گذاشته بودم و هم بروفن داده بودم
دکتر گفت روشنا از اول کرونا نگرفته بوده،درگیر عفونت ادراری بوده،ولی چون ما و دکترهای دیگر فکرمیکردیم کروناست آنقدر دیر آزمایش دادیم
دکتر عزیز،به جای بستری چندتا تا آمپول و چندتا چرک خشک کن و تب بر خارجی داد،با تزریق اولین آمپول روشنا از صبح آرام خوابیده،تب ندارد،غذا می خورد
*****
شش سال پیش هم دقیقا در همین تعطیلات طولانی تاسوعا و عاشورا زینا گرفتار چنین تب شدیدی شد،یک ساله بود مثل روشنا و او هم عفونت ادراری داشت و دکتر گفته بود بستری
از زیر دست پرستارهای بیمارستان مفید که نمی توانستند رگ زینا را پیدا کنند،برداشتمش و رفتیم پیش دکتر خودش که او هم پیرمرد خارج درس خوانده ای بود،با آمپول درمانش کرد
من ماندم تاریخ چطور آنقدر دقیق تکرار شد؟؟
پ.ن:من تمام اصول را که دکتر زینا گفته بود رعایت کرده بودم اما انگار نتواستم مانع این بیماری بشوم
پ.ن:آدرس دکتر را اگر ساکن تهران هستید می توانم برایتان بفرستم
این را می خواستم دیشب که بچه ها خوابیدند بنویسم،اما حال نداشتم بروم گوشی را از شارژ دربیاورم!
***
قرنطینه تمام شد،آقای میم می خواست برود هیات،من اما حال و حوصله نداشتم بچه ها را آماده کنم،شیر و پوشک و خوراکی و اسباب بازی و زیر انداز و دستمال و الکل بردارم!!!!
از طرفی در خانه پودر شده بودم،دلم آدم ها را می خواست ببینم در این وانفسای کرونا،چطور روزگار می گذرانند،
دو دل بین رفتن و ماندن بالاخره رفتیم،
اگر بگویم هر سه تای ما به جز آقای میم،چسبیده بودیم به شیشه ی ماشین و بیرون را تماشا می کردیم عجیب نیست،حتی روشنا در سکوت به ماشین ها نگاه می کرد.
رسیدیم گوشه ای در خیابان نشستیم،
آخرین بار شش سال پیش آمده بودم اینجا،زینا از صدای بلندگوها ترسید و برگشتیم.
یادم به زمان بی بچگی ام افتاد،هرشب اینجا بودیم،هر مناسبتی،من آن موقع بعد از سقط اولین بچه ام افتاده بودم در خط مادر شدن،
با حسرت به زنان کالسکه به دست نگاه می کردم،به نظرم از من دور بود،خیلی دور،
اول روضه زینا دستشویی لازم شد،تا رفتیم و برگشتیم روضه تمام شد اما من در راه برگشت آن چه باید می گرفتم را گرفته بودم...
طعم دهانم گسِ گس است....
هیچ چیز نمی خواهم،آرزوهای دور و درازم،هدف های روزمره ی کوتاه مدتم،همه و همه،
انگار دفن شده اند در زیر خاکستر کمرنگ این روزها،
من با اینکه آرام ام،همه چیز تلخ و بی مزه می نماید....