-
روزنگار رژیمی
شنبه 24 آبان 1399 09:17
فقط کوتاه بنویسم و بروم برای اولین بار رژیم گرفتم(یادم افتاد نزدیک مراسم عروسی هم رژیم گرفتم) فهمیدم چقدر اشتباه غذا می خوردم! احساس بهتری دارم
-
شب نگار بارانی
جمعه 23 آبان 1399 01:19
روشنا خوابیده و زینا رفته خانه مادربزرگش، باران می بارد بعد از دیروز!که در بستر بیماری افتاده بودم و بی نهایت ضعف داشتم و هرچه می خوردم سیر نمی شدم! خانه ترکیده بود، سینک از ظرف مملو و ماشین ظرفشور و کابینت ها خالی! امروز اول در آرامش به بچه ها رسیدم،بعد اپلیکیشن رژیم که( جو گیر شدم و خریدم) را باز کردم،صبحانه یک پکیج...
-
روزنگار
چهارشنبه 21 آبان 1399 15:38
معجزه اتفاق افتاد....زینا آنقدر آرام شده که باورم نمی شود...امروز کمی بیشتر خوابیدم،آبریزش و بدن درد داشتم،روشنا کنارم خواب بود و زینا بیدار، خودش صبحانه اش را بی آنکه من را صدا کند از یخچال آورد! بلند شدم و برایش آبلیمو عسل درست کردم ویتامین هایش را دادم،در زدند،سریدار با بدخلقی گفت کفش ها را بردارید،زینا دوباره بی...
-
شب نگار
چهارشنبه 21 آبان 1399 00:05
امروز...باید امروز را قاب کنم بزنم به دیوار خانه! بس که آرام بودم،آرامِ آرام...نه افسرده نه پرانرژی،خوش به حال آدم هایی که همیشه در این خط صاف زندگی می کنند آدم هایی که هیجان کنترل شده دارند،غم و شادی در دلشان موج ایجاد نمی کند... امروز تصمیم نگرفته بودم که آرام باشم(اینجور وقت ها برعکس می شود)،فقط می خواستم مثل...
-
روزنگار بارانی
سهشنبه 20 آبان 1399 09:26
هوای بارانی امروز،پاداش صبوری و خوش خلقی من در برابر زیناست
-
شب نگار
سهشنبه 20 آبان 1399 00:14
گاهی دلم می خواهد،نیمه شب که مغزم از کار بی نهایت خانه و بچه ها دارد منفجر می شود،وقتی تمام روز زینا با لجبازی و مانورهای اعصاب خرد کن صبر و حوصله من را به چالش کشیده،روشنا تمام غروب تا نیمه شب را به غر و گریه گذرانده، مثل آقای میم لباس ورزشی بپوشم بروم بیرون و سیگار بکشم.... چرا سیگار؟ انگار دلم خنک می شود...یکجور...
-
شب نگار
جمعه 16 آبان 1399 01:55
زینا شش ساله شد...شش سال که مادرم و امسال مادر دوتا دختر! روزهای مادری درست شبیه روزهای همسری است،گاهی در اوج قله موفقیت ایستادم و رابطه عالی است،شادی،سلامتی،عشق در جریان و گاهی در ته ته گودال خشم و فریادم، بار سنگین مادری از بعد تولد زینا برایم نمود جسمی پیدا کرد،حس می کردم بار روی شانه ام گذاشتتد و درد می گرفت اما...
-
روزنگار یازدهم
جمعه 9 آبان 1399 10:27
استپ!! خانه منفجر شده،لباس،ظرف و اسباب بازی از همه جا!!!بالا می رود،آقای میم خوابیده،زینا رفته خانه مادربزرگش و روشنا چرت بعد از صبحانه می زند... خواستم یواش یواش جمع و جور کنم اما نه! خانه شده غول پرقدرت من!شبیه سنگ بزرگی که روی دامنه کوه سرمی خورد و من دارم هلش میدهم بالا!!در حالی که روشنا و زینا و آقای میم و آشپزی...
-
روزنگار هشتم
یکشنبه 4 آبان 1399 10:58
استپ! وسط پختن ناهار،صبحانه دادن به زینا،جمع کردن ریخت و پاش ها و خریدهای دیشب،نشستم پای وبلاگ تا بنویسم یک انگیزه و روتین جدید پیدا کردم!پیاده روی و باعث شده همه چیز را تعطیل کنم برای همین یک ساعت!
-
شب نگار دوازدهم
جمعه 2 آبان 1399 01:11
دراز کشیدم بین دوتا بچه ها،هر کدام روی تخت خودشان خوابیدند و من روی زمین بین تخت ها...کمرم و درد پا هنوز همراهی ام می کنند... آقای میم ساعت یک نیمه شب بوی پیاز داغ راه انداخته!چرا؟؟ سیرابی خریداری نموده برای فردا ناهار طبخ!!می نمایند تا همراه خانواده محترم میل کنند(سیرابی جز معدود غذاهایی که نمی خورم) افتادم روی دنده...
-
شب نگار یازدهم
چهارشنبه 30 مهر 1399 23:45
همه ی ما(،به خصوص دخترهایی که تو خانواده مذهبی و سنتی هستند)مدل زندگی ای که دوست داریم به خودمون بدهکاریم...اگر بهش نرسیم یک جایی یک روزی بالا می زند. مثلا من،زندگی مجردی به خودم بدهکارم،زندگی که استقلال مالی و مادی داشته باشم،خانه خودم،سبک زندگی خودم،برنامه ریزی خودم بدون در نطر گرفتن مصلحت هیییچ همخانه و بچه و...
-
شب نگار دهم
چهارشنبه 30 مهر 1399 01:39
دو روز خوب پشت سر گذاشتم....چرا خوب؟ اول از همه روشنا خیلی آرام بود و بیشتر می خوابید و کمتر گریه می کرد،صبحانه فرنی و پن کیک درست کردم که زینا خیلی خوشحال شد و در نتیجه تمام روز خوش خلق و با حوصله بود،غذاهایی که پختم خوشمزه بودند،آقای میم ناهار می آمد همه چیز آماده بود،عصر نیم ساعت،چهل دقیقه ای خوابیدم،شام داشتیم و...
-
شب نگار نهم
پنجشنبه 24 مهر 1399 01:31
امشب از این شب هایی است که زینا به سیم آخر زده،بار و بندیل جمع کرده و رفته خانه یکی از مادربزرگ هایش !!! سابقه این حرکت شجاعانه!به عید سال ۹۶برمی گردد که دوسال و چهارماه بود و خودش تنها اصرار و گریه کرد تا برود و خانه ی مادربزرگش بماند! از بعد از تولد روشنا به هفته ای یکبار رسیده،هفته ی پیش خانه مادربزرگ پدری بود و...
-
شب نگار هشتم
سهشنبه 22 مهر 1399 02:35
زینا و آقای میم که خوابیدند،پروژه مرتب کردن اتاق و خانه که تمام شد،روشنا بیدار شد،تصمیم گرفتم به جای اینستا گردی فیلم ببینم،قبل ترها تعدادی فیلم علامت زده بودم، rosie انتخاب شد فکر می کردم در مورد مصائب زن مطلقه است(پوستر فیلم این حس رو داشت)کاملا غافلگیر شدم چقدر آرام بود خانم رزی،در شرایطی که ما هرگز تجربه نخواهیم...
-
روزنگار هفتم
دوشنبه 21 مهر 1399 14:05
ساعت ۲ظهر روشنا بعد از یکی ،دو روز کم خوابیدن،خوابیده زینا با دوستش کاردستی درست می کنند نشستم روی چهارپایه کنار گاز،کوکو سرخ می کنم،ماشین لباسشویی لباس می شورد،آقای میم امروز خانه مانده و خوابیده هوا گرم تر از روزهای قبل شده و آفتاب خانه را روشن کرده... آرامش همین جاست،وقتی حال من خوب باشد.
-
شب نگار هفتم
دوشنبه 21 مهر 1399 00:02
روشنا روی پایم خوابیده و زینا دوشب است که تصمیم دارد بیدار بماند تا صبح و خوابش می برد،امشب گفته هر وقت خوابش گرفت آب به صورتش می زند!زینا انرژی اش را از مهتاب می گیرد،هرچه صبح ها بداخلاق و کسل می شود شب ها شاد و باانرژی است! ***** هفته های بعد ازتولد روشنا از شدت عذاب وجدانی که نسبت به زینا داشتم،این موجود کوچک آرام...
-
روزنگار ششم
شنبه 19 مهر 1399 17:36
کلافه ام مثل یک دونده که به حساب خودش برای رسیدن به خط پایان وقت و توان داشته یکهو وسط راه دوتا وزنه بهش آویزان شدند که در نهایت شکست خورده مثل یک کارمند که آمده دفتر اول صبح شنبه را با انرژی شروع کرده تا پروژه ها را تحویل بدهد بعد دوتا کار حجیم گذاشتند روی میزش و از کار اصلی بازمانده من هم از ظهر برنامه داشتم خانه را...
-
شب نگار ششم
دوشنبه 14 مهر 1399 01:09
ساعت از یک شب گذشته و بچه ها خوابیدند،من هم خسته بودم اما خواستم امتحان کنم که می شود پست جدید بگذارم یا نه! **** بد روزگاری دارم پشت سر میگذارم از همان شب و روزهایی که اگر ادامه دار بشود ده،یازده کیلو لاغر می شوم،دل پیچه امانم را می برد و رگ گردنم می گیرد و چوب کج!می شوم... داستان حسادت زیناست که به جای روشنا،من و...
-
شب نگار پنجم
جمعه 11 مهر 1399 03:02
چرا نمی توانم بنویسم؟فقط یک خط را نشان می دهد!؟؟؟ با لب تاب هم امتحان کردم فایده ای نداشت کلی نوشتم تو روزا ولی فقط خط اول منتشر شد
-
روزنگار پنجم
دوشنبه 7 مهر 1399 15:45
باران آمد....بعد از ماه ها باران زد و هوا دلبری پاییزی اش را شروع کرد... کاش کرونا خشکسالی و آلودگی هوا بود با باران می رفت... دو بار یادداشت نوشتم اما موقع انتشار فقط چند خط اول باقی مانده بود و بقیه پر! خیلی سرخورده شدم...اینستا*گرام حداقل این پرش ها را ندارد پاییز شده و مثل بقیه امسال با طعم گس و تلخ کرونا باید سر...
-
شب نگار چهارم
دوشنبه 31 شهریور 1399 00:20
ساعت ۱۲شب،اما هر دو بیدارند! اتفاقی رخ داد که قانون نوشتن وبلاگم را زیر پا بگذارم...نتیجه کنکور در سال کرونا آمد،"سپهر وبلاگ یک مامان" تنها کنکوری اطراف من بود که شکر خدا نتیجه خوبی گرفتند، یاد خودم افتادم،دو سه شب پیش از اعلام نتیجه،خواب رتبه ام را دیدم،۱۴۹ خیلی یادم نیست تو خوابم خوشحال شدم یا ناراحت،فقط...
-
روزنگار چهارم
جمعه 28 شهریور 1399 08:52
ساعت نزدیک ۹صبح،بچه ها خوابیدند،روشنا بعد از سه روز دل درد و بی خوابی،آرام خوابیده،زینا هم دیشب آنقدر فوتبال بازی کرد که از خستگی خوابش برد. دارم سفرنامه به ویتنام را می خوانم،از مجموعه کتاب های منصور ضابطیان، موزه جنگ رفته و از جنایت های جنگی می گوید، حالم بد می شود،روزگاری نه چندان دور,من عاشق جنگ بودم،عاشق ایستادن...
-
روزنگار سوم
چهارشنبه 26 شهریور 1399 13:49
ساعت یک و نیم ظهر....زینا رفته خانه ی دوستش و روشنا روی پاهای من تاب می خورد تا بخوابد،دیشب خوب نخوابید و من هم بیدار بودم، معمولا گوشی به دستم و در این.ستا.گرام چرخ می خورم یا وبلاگ می خوانم،اما دیشب سه کتاب خوب از "منصور ضابطیان" به دستم رسیده که هیجان خواندنشان را دارم، چایِ نعنا را تا نیمه خواندم،سفرنامه...
-
شب نگار دوم
سهشنبه 25 شهریور 1399 02:30
بچه ها تازه خوابیدند و من به ذوق نوشتن بیدار ماندم، دراز کشیدم روی زمین،بین تخت زینا و روشنا،انگار تکه ای از بهشت است، عجیب که دارم کش میام!بعد از یک ماه و چند روز، زندگی از دور تندش خارج شده،به کم خوابیدن عادت کردم و همین که روشنا اجازه بدهد چهارساعت شب و دوساعت بعد از بیداری صبحگاهش بخوابم کفایتم می کند،جوری که...
-
روزنگار دوم
دوشنبه 24 شهریور 1399 12:17
ساعت ۱۲ ظهر،بچه ها هر دو خوابیدند،دیشب آنقدر خسته بودم که نشد بنویسم. دیروز رفتم خانه ی مامان،اتاق خواهر کوچیک،اتاق سفید با حاشیه های صورتی،لوستر سفید با کلاهک های صورتی،تخت و میز سفید با رو تختی صورتی،کتابخانه پر از کتاب... رویای نوجوانی من، داشتن یک اتاق برای خودم بود،که کتابخانه بزرگ و میزتحریر و چراغ مطالعه داشته...
-
روزنگار اول
یکشنبه 23 شهریور 1399 03:16
ساعت هفت صبح...بعد از یک خواب چهارساعت پیوسته با انرژی! نشستم و روشنا را تاب میدهم تا بخوابد، "زینا" کنار ما روی تختش خوابیده،آقای "میم" در اتاق را بسته و خواب خواب است، زینا که همسن روشنا بود تمام شب روی پاهایم تکانش می دادم و نشسته می خوابیدم...خواب های عجیبی هم می دیدم،خوب یادم هست یک شب خواب...
-
شب نگار اول
شنبه 22 شهریور 1399 21:09
چشم هایم از بی خوابی می سوزد، پاهایم بی حس شده از وزن" روشنا"که روی پایم خوابیده... اما دوست داشتم جایی از حال و احوال تکرار نشدنی این روزهایم بنویسم. چهل و چند روز است که دوباره مادر شدم و گذر ساعت هایم را در چالش ها،تلاش ها و دوندگی هایم نمی فهمم. فقط شب که همه خوابیدند مونای درونم بیدار می شود با میل زیاد...