-
طوفانی به اسم بچه
چهارشنبه 14 آذر 1403 10:54
اپیزود رادیو مرز را گوش کردم و گریه کردم... به سخت جانی خود این گمان نبود...
-
ساعت پنج و پنجاه دقیقه صبح
چهارشنبه 14 آذر 1403 06:23
بالاخره بعد مدت ها موفق شدم این ساعت بیدار بشوم. در تاریکی اول صبح بنشینم پای درس. دیروز آقای میم دریچه های کولر را پوشاند و حالا خانه هوا گرفته و با خیابان فرق دارد! دیروز رفتیم خرید میوه و تره بار. چقدر من این قسمت از خرید را دوست دارم. توانایی دارم این را دارم یک ساعت حتی بیشتر بچرخم بین میوه ها و سبزی ها و لذت...
-
کودک همسری
دوشنبه 12 آذر 1403 07:39
خانه ما خیلی سرد،مثل هرسال،انگار که تمام شوفاژها خاموش اند و در و پنجره باز! قهوه دم کردم لباس گرم پوشیدم و نشستم پای درس ها. پادکستی که دیروز گوش کردم در مورد کودک همسری بود(کودک همسری و حس جدا افتادگی بین آن ها و دیگران)، دردناک و غم انگیز بود. نقطه مشترک چندتا از سر گذشت ها دخالت مادر و اصرار مادر در ازدواج دخترها...
-
خانه داری
یکشنبه 11 آذر 1403 07:49
تمام دیروز که خانه در هم ریخته را جمع می کردم،می شستم، جارو و طی می کشیدم،پادکست "رادیو مرز" را گوش می کردم،اپیزود خانه داری چگونه بین زن خانه دار و آدم ها فاصله ایجاد می کند. اول فکر می کردم فقط من این حس جداماندگی را دارم،بعد که دوساعت به روایت های مختلف زن های داستان گوش دادم فهمیدم این حس لعنتی مشترک هست...
-
شنبه
شنبه 10 آذر 1403 07:25
دیشب از یک سایت نمایندگی رزین.تاژ خرید کردم،قیمت ها خیلی کمتر از دیجی.کالا بود اما از دیشب خوابم بهم ریخته! می ترسم پولم را بخورند و کالایی ارسال نشود! اگر کالاها به دستم برسند آشپزخانه با کمتر از ۶۰۰تومان حسابی نو نوار می شود. دیجی .کالا حسابی هزینه ارسال را بالا برده،باید خریدهای ۲،۳ماه را باهم جمع کنم ارسال کنم!...
-
دوشنبه
دوشنبه 5 آذر 1403 07:48
چقدر زود می گذرد...۵روز از آذر گذشت. ساعتم را کوک می کنم تا صبح زود بیدار شوم اما خواب می بینم پای راستم دوباره از زانو کج شده و نمی توانم خوب راه بروم،همین خواب دردناک را کش می دهم تا وقت بیدار شدن زینا. زینا را راهی می کنم،پیش بند می بندم و ناهار را می گذارم،پنجره را باز می کنم،هود را روشن می کنم تا بوی غذا اول صبحی...
-
این روزهای من
یکشنبه 4 آذر 1403 07:11
"هیچ نوتیفیکیشنی ندارم. هیچ کس بهم پیام نداده. هیچکس جایی منتظرم نیست. همیشه نامرئی،گمم. زندگیم تکرار ملال آور روتینهای تکراریه." این نوشته یک کانال بود...دیدم چقدر شبیه حال و روز من... این روزها که حسابی درگیر بچه ها و خانه و درس و آزمونم. حس می کنم از دل این روزها زنی بیرون می آید که دوباره روابطش را با...
-
شب آرام
شنبه 3 آذر 1403 21:43
کتری روی شعله کوچک و کم جان گاز قل قل می کند، زینا خوابیده و روشنا با صدای کم کارتن نگاه می کند، امروز کتاب های زبانم به دستم رسید و بنا دارم هرشب یک صفحه بخوانم تا آزمون ارشد، تقریبا ۹۰ شب، آقای میم بعد از اصرار فراوان و بدتر شدن بیماری اش،رفت دکتر و سرم زد و هنوز نیامده خانه. خوابم گرفته و زبان خواندن بعد سال ها...
-
کارنامه،خورشید می درخشد،من چقدر خوشحالم
شنبه 3 آذر 1403 09:52
امروز مدرسه کارنامه توصیفی زینا برای دو ماه مهر و آبان را داد. معلم متعهد و با سواد زینا برای هر درس یک خط توصیف علمکرد هر بچه را نوشته بود. همه درس های زینا خیلی خوب بود و من مثل این چهارسال غافلگیر شدم!انتظارم خوب بود و کمی پایین تر. با معلم زینا صحبت کردم از زینا راضی بود ،هرچند من شنیدم به مادر یکی از بچه ها گفت...
-
اول آذر
پنجشنبه 1 آذر 1403 10:13
آخرین ماه پاییز شروع شد. تقریبا ۹ماه از سال رفت و من تمام امسال درگیر تغییر کیفیت زندگی بودم.ناخواسته وارد این مرحله شدم بس که همه چیز غیرقابل تحمل شده بود. جنگیدم،ناامید شدم،گریه کردم،در خودم فرو رفتم،رفتم،حالا اینجا هستم. آقای میم یک ویژگی دارد هربار استرس زیادی تحمل می کند مریض می شود،سرما می خورد و می افتد در...
-
من خوبم؟
چهارشنبه 30 آبان 1403 09:44
خسته به نظر میرسم...هرچند از هفته قبل خیلی بهترم. روتین خانه دوباره به حالت قبل برگشته،عصرها مشغول درس زینا و تمیزکاری و شام پختن هستم. درس که نمی خوانم فشار کمتری حس می کنم،شب ها دیرتر میخوابم و صبح ها بعد از رفتن زینا یا می خوابم یا اینستا.گردی می کنم! آقای میم سعی در تغییر دارد و تلاش هایش محسوس. اوضاع خوب؟ به...
-
ریکاوری
یکشنبه 27 آبان 1403 07:59
دیشب بعد مدت ها خوب خوابیدم،صبح آنقدر سرحال بودم که بعد رفتن زینا هرچه کردم خوابم نبرد، بلیز آستین بلند سفید و دامن مخمل کبریتی آبی تیره پوشیدم،موهایم را مرتب کردم،عطر زدم،قهوه دم کردم و رفتم سراغ تمیزکاری اتاق بچه ها! درس خواندنم نمی آید،تا اول آذر به خودم فرصت دادم،انگار دارم ریکاوری می شوم...
-
آرامش
پنجشنبه 24 آبان 1403 23:00
بعد از دوماه و بیست و چند روز تنش و غم خصوصا این هفته که بسیار پرچالش بود، دراز کشیدم روی تخت تا بخوابم،در حالیکه خانه تمیز،بچه ها شادند و آقای میم به نظر می رسد که سعی در بهبود اوضاع دارد، تمام این سه روز بعد از آمدنم به خانه مریض بودم،پا درد ، سرماخوردگی و بدن درد. انگار فراموشی گرفته باشم همه گذشته در غبار خاکستری...
-
روز ابری
چهارشنبه 23 آبان 1403 08:47
باران می بارد...باران درست و حسابی،با رعد و برق و ابرهای درهم تنیده خوابم نمی برد،دیشب هم خوابم نمی برد، حرف هایم پیش مشاور در سرم می پیچد، تمام دیروز ترس داشتم،انگار کنار دره ای عمیق و سیاه راه می رفتم، نمی دانم آقای میم چقدر همکاری می کند،چقدر اوضاع را درست می کند سعی می کنم امیدوار باشم...
-
هشت پا
سهشنبه 22 آبان 1403 23:04
انگار از کما در آمدم،در آغوش کشیده شدن ها،مهربانی ها،حرف ها و گفتگوهای خانواده ام و آقای میم را نمی فهمم!!! با مشاور صحبت کردیم،مشکل همان مشکل همیشگی پانزده ساله بود،قرار شد آقای میم سرهشت پای غول پیکری که داشت من را خفه می کرد، با تراپی رفتن قطع کند...
-
من رفتم
سهشنبه 22 آبان 1403 00:45
صبح شنبه وقتی برای چندمین بار با آقای میم حرف زدم و جوابم نداد،وقتی بهش گفتم بیا باهم حرف بزنیم و گفت من با تو حرفی ندارم،چادر سر کردم،کیفم را برداشتم و رفتم... گوشی را خاموش کردم و رفتم. ترسناک بود،گریه کردم،زیرپام خالی شد،آب از گلوم پایین نمی رفت چه برسه به غذا،ذکرم اسم روشنا و زینا شده بود اما رفتم. خانواده ام و...
-
گذر زمان
جمعه 18 آبان 1403 08:28
دیروز بعد از آزمون،توی مترو به این فکر می کردم هفته ی سختی که داشتم گذشت،چه خوب که زمان می گذرد، این هفته فشار مادرم،آقای میم،کارهای تولد،آزمون هر کدام سنگ سنگینی بودند که من راشبیه فنر جمع کرده بودند، اما خیلی آرام و با وقار با یک خواب هشت ساعت دوباره برگشتم سرجای خودم! امروز باید ریخت و پاش های تولد را جمع کنم،لباس...
-
تولد ایز دان
چهارشنبه 16 آبان 1403 21:50
تولد تمام شد...یک خستگی عجیب دارم...یک حال خوب...خودم تنها تولد گرفتم و همه گفتند عالی بود.... زینا چقدر خوشحال بود...دوستانش همه آمدند و دورهم دو سه ساعتی خوشحالی کردند. چالش خوبی بود برای برآورد توانایی هایم... دلم می خواهد فردا از آزمون بروم جایی و گم و گور بشوم چند روزی...دور از همه. کاش میشد.
-
بادکنک
سهشنبه 15 آبان 1403 22:04
هیچ وقت فکر نمی کردم دوشب مانده به آزمون،دغدغه ام نچسبیدن بادکنک به دیوار باشد... گاهی دلم می خواهد آن دخترک بی دغدغه ای باشم که تمام انرژی اش را برای رشد و پیشرفت خودش صرف می کند...
-
ده سالگی
سهشنبه 15 آبان 1403 07:36
آلان که دارم می نویسم،سردرد امانم را بریده،مثل تمام روزهای این هفته، خانه نامرتب،جعبه های تم تولد گوشه کنار خانه است،تاج تولد که دیشب درست کردی روی میز،بادکنک مشکی عدد ۱۰ روی زمین افتاده،یکسری از وسایل تولد امروز ظهر میاد، این هفته هر روز امتحان داری،من آزمون دارم، امروز باید خانه را تمیز کنم،خریدهای تولد را انجام...
-
روی پای خودم
دوشنبه 14 آبان 1403 08:39
تمام دیروز سردرد داشتم،با مسکن هم خوب نمیشد. پدرم اصرار دارد که مادرم هیچ اشتباهی نکرده و من مجبور شدم برای بار سوم حرف های تکراری بزنم. دوستم که باهم صمیمی بودیم دیشب یک پیام بلندبالا برایم نوشت و استدلال کوته نظرانه ی خانواده ام را تکرار کرد! تصمیم گرفتم بیش از این با کسی حرف نزنم...وقتی هیچ کس حرف هایم را نمی...
-
اگر...
پنجشنبه 10 آبان 1403 09:14
قهوه به دست نشستم لیست کارهای تولد را می نویسم،از شنبه امتحان های زینا شروع می شود،پنج شنبه هفته بعد این موقع من سرجلسه آزمونی هستم که آینده زندگی ام به قبول شدن در آن بستگی دارد....اما من دوهفته است درس نخواندم و هفته بعد اصلا نمی توانم بخوانم...بین این همه کار،دلم می خواهد دست مونای مضطرب را بگیرم،بغلش کنم و بگویم...
-
تولد
سهشنبه 8 آبان 1403 09:19
اعتراف می کنم همیشه برای مراسمات و مهمانی و تولد گرفتن آدم تنبلی بودم...خصوصا این ده سال اخیر با وجود بچه ها،در خودم توان بدو بدوهای قبل از مهمانی را نمی دیدم... زینا از پارسال گفت برای تولد ده سالگی می خواهد مهمانی بگیرد و دوستانش را دعوت کند،برای خود من هم تولد ۱۰ سالگی ، آغاز دهه دوم زندگی زینا و دو رقمی شدن سنش...
-
دوشنبه
دوشنبه 7 آبان 1403 07:50
وبلاگ خورشید در مورد عوض کردن مدرسه دخترش نوشته بود "اگر بچه تون گفت مدرسه ام به درد نمی خوره یک درصد هم شده به حرفش اعتماد کنید"،رفته بود و دیده بود چه اوضاعی مدرسه!(پست رمز دار شده و من نقل به مضمون نوشتم!) با خودم فکر می کنم من تو بیست و یک سالگی فهمیدم آقای میم مشکل کار و درآمد دارد و رابطه ما غلط،تو...
-
یکشنبه
یکشنبه 6 آبان 1403 07:49
انگار ابرهای تیره از روی سرم رفتند کنار! خورشید با تمام قدرت می تابد تا من دوباره بلند بشوم و بیافتم به جان زندگی. تمام دیروز خواب بودم،فکر و خیال و استرس فلجم کرده بود. قرار بود به پیشنهاد مشاورم(این نسخه برای هرکسی قابلیت استفاده ندارد)،بروم خانه مادرآقای میم و از این یکسال اخیر،خصوصا ۴،۵ماهی که گذشت بگویم(مشکلات...
-
پنج شنبه
پنجشنبه 3 آبان 1403 06:44
خانه ما طبقه اول ، روی پارکینگ و لابی و آفتاب گیر هم نیست،به همین دلیل خیلی سرد حتی از بیرون سردتر، دیشب من و بچه ها بخاری برقی روشن کردیم و رفتیم تو اتاق بچه ها،در را بستیم و همانجا خوابیدیم، صبح بیدار شدم شوفاژها روشن بود،گرمای خوبی داشت و آلان خانه به اصطلاح هوا گرفته، عادت سحرخیزی را حفظ کردم و دلم نمی خواهد از...
-
جنگیدن در زمین و زمان اشتباه
سهشنبه 1 آبان 1403 07:56
خواهرفرنگ نشین حرف هایم را نفهمید...برداشت کرد به بهانه جویی و کار نیمه تمام گذاشتن و گفت تسلیم نشو و بجنگ و ... اما واقعا از خودم می پرسم آلان وقت جنگیدن با روشناست؟ روشنای کوچکی که شب ها حدودساعت ۱۰میخوابد و صبح ها ۷و ۸ صبح بیدار می شود؟ وقت خسته کردن خودم با حرص خوردن که باز این بچه چرا زود بیدار شد؟ آقای میم که نه...
-
او مرا بسته نگه داشت*
یکشنبه 29 مهر 1403 09:05
روزهای نزدیک آزمون آنچنان همه چیز در مغزم بهم چسبیده که هر تستی می خوانم هیچ نمی فهمم!!!! آقای میم خوب هوایم را دارد!خانواده ام هم. با خودم فکر می کنم در خانواده ای که همسرت خودخواه باشد اینکه تو مادر باشی و تامین مالی باشی (در حد خوراک و سقف بالای سر،نه بیشتر)،هرقدمی که برای رشد خودت برداری اضافه است پس هیچ حمایتی که...
-
شنبه
شنبه 28 مهر 1403 07:33
با آقای میم سرسنگینم...بعد از هفت ماه حرف هایی زدم که فکر نمی کرد من متوجه شده و معترض باشم. سکوت که بیجا باشد،نتیجه می شود اینکه تو را ساده لوح و مظلوم فرض می کنند و هر مانوری که دوست داشته باشند، می دهند و فکر می کنند تو نمی فهمی و می ترسی! پسیو اگریسو بودن(منفعل پرخاشگر) ویژگی بارز من بود چون می ترسیدم،از حرف زدن و...
-
پنج شنبه
پنجشنبه 26 مهر 1403 09:01
دیروز رفتم ارتوپد و گفت عمل لازم نیست،زانو بند فقط موقع پیاده روی ببندم و حتما ورزش های فیزیوتراپی را انجام بدهم. خیلی خوشحال بودم و دیشب بعد از حدود ده هفته با بچه ها پیاده تا خانه رفتیم! هواعالی بود و ماه کامل می درخشید. امروز صبح خواب ماندم و این در روزهای نزدیک امتحان یک فاجعه است...تست های سال ۸۷ را می زنم بودجه...