-
زندگی
جمعه 29 دی 1402 23:24
آخر هفته خوبی بود،تمام وقت کنار بچه ها و در خانه بودم،خانه را باهم تمیز کردیم،بازی کردیم،درس خواندیم،کاردستی درست کردیم، حالا در آخرین ساعت روز جمعه که بچه ها خوابیدند،غصه فردا را دارم،غصه زینا که ساعت بیشتری تنها در خانه می ماند،غصه روشنا که دوباره مریض شده و هفته قبل دو روزی مهد نرفت و هنوز سرفه می کند، این چند روز...
-
بی خیال همه چیز
جمعه 22 دی 1402 10:02
خانه را با تمام ظرف های نشسته،لباس های چرک،اسباب بازی های پخش شده در همه جا،پشت سرم گذاشتم و دیروز صبح با یک ساک کوچک و کیف مدرسه زینا آمدیم خانه باغ. جاده قشنگ بود و به طرز غمناکی بدون برف،یک لایه برف روی خاک های کوهستان،بچه های برف ندیده ی من ،طفلکی ها با همان خاک و برف چند دقیقه ای بازی کردند، آلان کنار بخاری نشستم...
-
یک روز عادی
یکشنبه 17 دی 1402 10:54
خانه را دیشب مرتب کردم و جارو کشیدم،لباس خشک ها را جابه جا کردم،غذا از دیشب داریم،با روشنا بازی کردم،کمی درس خواندم،حالا منتظرم ساعت یازده و نیم بشود و حاضر بشوم و بروم دفتر. هوا بعد ماه ها سرد شده و ممکن است آخر هفته برف و باران ببارد، "دخترک کاپشن صورتی با گوشواره قلبی" از جلوی چشمانم کنار نمی رود... ما...
-
و باز پنج شنبه
پنجشنبه 7 دی 1402 12:34
هوا ابری است اما احتمال بارندگی یک درصد،آقای میم رفته مراسم تشییع و من از ۱۰صبح دارم خانه ای که دو روز کامل مرتب نشده بود و انبوه لباس ها را می شورم و مرتب می کنم،هنوز تمام نشده!!! حقوقم را گرفتم،برخلاف تصورم آنقدری نبود که تمام چک لیست های این ماه را خط بزنم،علتش هم قسط های زیادی بود که داشتم،اما خودم را به یک پدیکور...
-
چهارشنبه گل در گل!
چهارشنبه 29 آذر 1402 09:22
آقای میم به اندازه چندماه خواروبار خریده،از در و دیوار آشپزخانه ظرف و کارتن و روغن و ...بالا می رود،دیشب تا شام را آماده کنم خیلی خسته شدم و حوصله جابه جا کردن نداشتم،امیدم به امروز بود که رئیس بزرگ گفت احتمالا می رود شمال و دفتر تعطیل می شود. صبح بیدار شدم نه تنها رئیس بزرگ دفتر را تعطیل نکرد کلاس آنلاین زینا هم...
-
شنبه ساعت ۵عصر
شنبه 25 آذر 1402 17:39
زینا رفته خانه ی مادربزرگش،روشنا همچنان بیمار و تبدار و خوابیده، دفتر تعطیل نشد و مرخصی گرفتم،متاسفانه همین ماه اول تابه حال دوبار به خاطر بیماری روشنا مرخصی گرفتم و اصلا از این شرایط راضی نیستم. حالا که بچه ها سرو صدا نمی کنند،نشستم پشت میز تا درس بخوانم. امروز به خودم گفتم به خاطر آینده ی بهتر هر روز درس بخوان و...
-
جمعه
جمعه 24 آذر 1402 09:47
تمام دیروز خانه را مرتب کردم،اما هنوز بقایای تمیزکاری مانده،باید لباس خشک ها را تا کنم،لباس بشورم،ظرف ها را جابه جا کنم و ... روشنا با ناله از خواب بیدارم کرد،تب ۳۸درجه داشت و گفت پاهایش درد می کند،از این تب های ناگهانی بیزارم،استامینافن دادم و خوابید، صبحانه زینا را آماده کردم و فنجان قهوه ای دم کردم و منتظرم زینا...
-
دوشنبه
دوشنبه 20 آذر 1402 07:38
صبح ساعت زنگ زد مطمئن بودم جمعه است،چند دقیقه ای طول کشید تا فهیمدم دوشنبه است و زینا باید برود مدرسه! دلم برای روزهایی که ساعت۶ صبح بدون زنگ بیدار می شدم تنگ شده،زینا را راهی کردم و خودم با هزار خمیازه نشستم پای درس. امروز در پیک ساعت صبحم،وقتی که دارم هم ناهار می پزم و هم جمع و جور می کنم و هم حاضر می شوم و روشنا را...
-
پنج شنبه
پنجشنبه 16 آذر 1402 16:28
دلم می خواهد خانه درهم پکیده و کثیف را پشت سر بگذارم و بروم دفتر! دیروز روز سختی بود،معلم زینا تا ساعت ۱۲و نیم در گفتگوی صوتی آنلاین از بچه ها درس می پرسید و زینا هم استرس زیادی داشت چندبار بهم گفت نرو سرکار تا کلاس من تمام بشود. بعد از کلاس زینا، روشنا را بردم خانه مادربزرگش و او هم یک ربعی اشک ریخت که نرو سرکار و...
-
کودک بیمار
دوشنبه 13 آذر 1402 10:33
خیلی زودتر از آنچه فکر می کردم با این چالش مواجه شدم،روشنا مریض شد و من با کوهی از عذاب وجدان مادرانه و نگرانی مواجه شدم. کلاس های زینا هم مجازی شد و نیمی از ساعت کلاس من نیستم. یقین دارم روشنای طفلکی من از مهد بیمار شده،حالا که بیمار شده من تمام روز کنارش نیستم و باید بفرستمش خانه مادربزرگش، "همه ی این ها به...
-
مادر شاغل
سهشنبه 7 آذر 1402 09:50
این روزها از ۶صبح تا ۱۰شب در حال حرکتم!بی وقفه،منظم و برنامه ریزی شده، زینا را راهی مدرسه می کنم،کمی درس می خوانم تا روشنا بیدار شود،صبحانه و کمی بازی با روشنا و بعد می روم داخل آشپزخانه مشغول پختن ناهار و شام و شستن ظرف ها(ماشین ظرفشور دقیقا از روزی که رفتم سرکار خراب شده)،بعد خانه را جمع و جور می کنم و ساعت ۱۱و نیم...
-
شنبه
شنبه 4 آذر 1402 07:51
قدم هایی که می ترسی برداری همان قدم هایی است که باید برداری... سلام به شنبه ای که با دلهره منتظر آمدنش بودم.
-
کمی از این روزها
دوشنبه 29 آبان 1402 07:59
آقای میم رفت اسکن قلب،با حال بد برگشت،اسکن ها را دو دکتر حاذق دیدند و هر دو تاکید کردند سکته ای در کار نبوده! انگار آفتاب از پشت ابر بر زندگی ما دوباره تابیده باشد،همه چیز روشن شد. این روزهای باقیمانده تا شاغل شدنم دارم تمرین می کنم اول صبح شام و ناهار بگذارم با سرعت بالا جمع و جور کنم،استاندارد تمیزی را کمی پایین...
-
از این پیچ های تند
پنجشنبه 25 آبان 1402 10:35
نشستم کف آشپزخانه،قهوه سرد شده ام را گذاشتم روی زمین،مغزم از شدت اتفاقات پیش آمده درد می کند، تا همین چند روز پیش فقط در حال برنامه ریزی برای روزهای هفته بعد بودم که هر روز سرکار هستم،برنامه ناهار بچه ها،تکالیف زینا،مهد روشنا،رفت و آمد خودم،صبح ها درس خواندن،جمع و جور کردن خانه،پختن شام و .... حالا فهیمدم آقای میم...
-
کمی از من
شنبه 20 آبان 1402 22:54
روزهای سختی را می گذارنم گاهی از ته دلم می خواهد چهار چنگولی!حاشیه امنی که هستم را بچسبم و رها نکنم اما در حقیقت با قدم های مورچه ای دارم کارهایم را انجام می دهم تا بیافتم در موقعیت اضطراب زای پرکار مادرشاغل بودن. به خودم آمدم دیدم روشنا را بردم مهد و دارم کارهای ثبت نامش را انجام می دهم،هماهنگی ها با مادربزرگ ها را...
-
چهارده سال بعد
جمعه 12 آبان 1402 12:16
امروز اینجام،نشستم کنار دوتابچه،یکی سرگرم نوشتن جمله سازی و دیگری مشغول آشپزی با اسباب بازی هایش،ناهاری که از شب قبل گذاشتم آماده است،خانه در حد قابل قبولی مرتب اما خوب دقت که می کنم همه ی وسایل خانه باید شسته و کر!داده شوند و حتی عوض بشوند، خودم، اضافه وزن پیدا کردم،صورتم اما بشاش تر و قلبم آرام تر شده،پوست روانی ام...
-
پیش به سوی انزوا
جمعه 28 مهر 1402 01:01
بعد از مدت ها مهمانی رفتیم،خانه عمه آقای میم کمی فکر کردم چه بپوشم،بعد دیدم هردوساعت باید روشنا را ببرم دستشویی پس به مانتوی بلند مشکی اکتفا کردم حوصله آرایش هم نداشتم که صدای آقای میم در سرم پیچید که "دوست دارم آراسته باشی" به ریمل و ضدآفتاب اکتفا کردم. انگشتر و دستبند و ساعت هم به زور!دستم کردم. وقتی وارد...
-
آه از مردان جنگی
شنبه 22 مهر 1402 23:45
اگر دنیا دست زنان بود،هرگز جنگی راه نمی افتاد مگر می شود مادر باشی و ببینی کودکی هزاران کیلومتر دورتر از ترس موشک و آوار،دست و پایش می لرزد و تو دلت نگیرد،اشک نیاید گوشه ی چشمانت و بغض کنی؟ مادرها به وسعت جهان برای همه کودک ها مادرند امان از مردان جنگ....
-
شب پاییزی
سهشنبه 18 مهر 1402 18:55
نشستیم کنار زینا که بساط مشق هایش از کجا تا کجا!پهن شده،دفتر نقاشی و مداد رنگی های روشنا هم پخش و پلا شدند کنار دفتر و کتاب زینا وضو گرفتم تا نماز بخوانم،اما زینا گفت گرسنه ام،بشقاب میوه را حاضر کردم و سه تایی کنار هم نشستیم به میوه خوردن. قاب قشنگی از زندگی پاییزی ، انگار نه انگار سه ساعت قبل آنچنان دچار اضطراب شدم...
-
روشنا
شنبه 15 مهر 1402 18:33
عادت ندارم از بچه هام بنویسم...هرکدام دفتر جداگانه ای دارند که آنجا برایشان از کارهایشان می نویسم اما روشنا این بچه خوش اخلاق آرام چنان با خونسردی بدقلق ترین و لجبازترین بچه من شده که حس می کنم دارم پودر می شوم! هربار می خواهیم بیرون برویم نمی آید،وقتی می خواهیم برگردیم برنمی گردد! اصرار دارد در خانه و خیابان تنها...
-
شب
چهارشنبه 12 مهر 1402 18:42
من عاشق شبم...همین آلان بعد از گرگ و میش دم غروب،وقتی سر و صدای بچه ها کم می شود،چراغ خانه ها روشن می شود،گاهی بوی غذا در راهرو می پیچد، همین آلان که خانه مرتب است،شام در حال پختن،آمدم پنجره ها را باز کردم تا هوای خنک شب پاییزی بریزد در خانه، همین دقیقه ها را دوست دارم...
-
خبری نیست جز کمی غم و بیشتر خشم
سهشنبه 11 مهر 1402 23:09
امروز آنقدر بد و مزخرف بود که دلم می خواست می توانستم به هورمون ها ربطش بدهم اما طفلکی ها آرام سرجای خودشان نشستند بچه ها و آقای میم من را به ستوه آوردند....
-
همچنان شاد و خوشحال!!!
دوشنبه 10 مهر 1402 13:13
روانشناسی می گفت افسردگی یعنی من از زندگی ام ناراضی هستم. این روزها مود بالایی دارم،شاید ماه ها بود اینقدر از درون شاد و راضی نبودم، علتش؟ روتین مدرسه زینا و صبح زود بلند شدن. حالا می توانم بگویم من بنده ی زندگی روتین و سحرخیزی ام.
-
کمی از پاییز
دوشنبه 3 مهر 1402 17:41
*عصر حدود ساعت ۳،به خاطر انعکاس نور به پنجره های برج روبه رویی خانه ما غرق نور کرم رنگ خورشید می شود و حتی رگه های آفتاب خانه را روشن می کند من عاشق این نور غیر مستقیم هستم. *با روشنا قدم زنان رفتیم سمت مدرسه زینا و پارکی که آنجا هست،هوا آرام آرام خنک می شود و من از این تغییر دما خوشحالم. *سحرخیزی به خانه ما سر زده!...
-
هلو فال!!!!
سهشنبه 28 شهریور 1402 12:48
نشسته ام روی مبل و از بیکاری امروزم لذت می برم!بعد از ده روز خانه تکانی تمام شده و بی اغراق می گویم گندزدایی!انجام دادم!! حالا خانه با تغییر دکور و تغییر رومیزی و رو تختی و گلدان گندمی که گوشه اپن گذاشتم،حسابی پاییزی شده. تمام لوازم التحریر زینا را اینترنتی خریدم و یک شب بعد از کلی انتظار بسته بزرگ به دست مان رسید و...
-
فکرهای قبل از درس
شنبه 25 شهریور 1402 08:49
با مشاورم صحبت کردم،تاکید کرد حتما بروم سرکار گفت هفته ای چهار روز کمک بگیر و یک روز هم تنها بگذارشان، گفت برای روحیه خودم لازم این شغل،برای رسیدن به آرزوهایم،علاوه بر اینکه اگر رئیس بزرگ کسی را استخدام کند و او یک سال کار یاد بگیرد به خاطر من کار نابلد اخراجش نمی کند،این شغل از دستم می رود. منتظرم تا روشنا دست از این...
-
سه سالگی
چهارشنبه 22 شهریور 1402 09:00
۲۲شهریور سه سال نوشتنم در این وبلاگ امسال نسبت به سال قبل متفاوت تر گذشت، راه های جدیدی برای رسیدن به آرزوهایم امتحان کردم و در نهایت با تاکید مشاورم،به زودی یک مادر شاغل تمام وقت خواهم شد. از حجم زیاد کارها در کنار یک سال درس خواندن و نگهداری خانه و بچه ها می ترسم اما پیش می روم.
-
پوشک
دوشنبه 20 شهریور 1402 13:12
روشنا را از پوشک گرفتم و برخلاف زینا،پروسه سخت و طولانی به نظر میاد، دوهفته ای خانه نشین هستم تا در خوش بینانه ترین حالت یاد بگیرد و دست از آبیاری فرش و خانه بردارد! تصمیم گرفتم در این خانه نشینی اجباری ،خانه تکانی هم انجام بدهم،از دیروز کمداتاق را ریختم بیرون و تصمیم داشتم آرام آرام پیش بروم اما بچه ها سرعت ریخت و...
-
میزتحریر
شنبه 18 شهریور 1402 09:36
همیشه آرزو داشتم اتاقم شبیه اتاق آنشرلی باشد،یک میز تحریر کنار پنجره، یک کتابخانه و تنها باشم، تمام روزهای مجردی ام(که زیاد هم نبود)،با خواهرفرنگ نشین هم اتاقی بودیم،آن روزها برایم مهم نبود اگر هم بود به روی خودم نمی آوردم، حالا خواهر آخری کنکوری شده و مادرم گفت می خواهند برایش میزتحریر بخرند،میزتحریر کنار پنجره!با...
-
افسردگی زنانه
جمعه 17 شهریور 1402 21:24
پادکستی گوش می کردم و هم زمان خانه منفجر شده را جمع و جور می کردم که گفت:"تنها بیماری روانی که خانم ها بیشتر از آقایان با آن مواجه هستند،افسردگی هست،چون خانم ها بیشتر از آقایان شغلی دارند پر زحمت با ساعت کاری زیاد که معادل مالی مشخص ندارد" این حرفی بود که تمام این سال ها مخصوصا بعد ازتولد روشنا هرشب بهش فکر...