-
ریکاوری
یکشنبه 27 آبان 1403 07:59
دیشب بعد مدت ها خوب خوابیدم،صبح آنقدر سرحال بودم که بعد رفتن زینا هرچه کردم خوابم نبرد، بلیز آستین بلند سفید و دامن مخمل کبریتی آبی تیره پوشیدم،موهایم را مرتب کردم،عطر زدم،قهوه دم کردم و رفتم سراغ تمیزکاری اتاق بچه ها! درس خواندنم نمی آید،تا اول آذر به خودم فرصت دادم،انگار دارم ریکاوری می شوم...
-
آرامش
پنجشنبه 24 آبان 1403 23:00
بعد از دوماه و بیست و چند روز تنش و غم خصوصا این هفته که بسیار پرچالش بود، دراز کشیدم روی تخت تا بخوابم،در حالیکه خانه تمیز،بچه ها شادند و آقای میم به نظر می رسد که سعی در بهبود اوضاع دارد، تمام این سه روز بعد از آمدنم به خانه مریض بودم،پا درد ، سرماخوردگی و بدن درد. انگار فراموشی گرفته باشم همه گذشته در غبار خاکستری...
-
روز ابری
چهارشنبه 23 آبان 1403 08:47
باران می بارد...باران درست و حسابی،با رعد و برق و ابرهای درهم تنیده خوابم نمی برد،دیشب هم خوابم نمی برد، حرف هایم پیش مشاور در سرم می پیچد، تمام دیروز ترس داشتم،انگار کنار دره ای عمیق و سیاه راه می رفتم، نمی دانم آقای میم چقدر همکاری می کند،چقدر اوضاع را درست می کند سعی می کنم امیدوار باشم...
-
هشت پا
سهشنبه 22 آبان 1403 23:04
انگار از کما در آمدم،در آغوش کشیده شدن ها،مهربانی ها،حرف ها و گفتگوهای خانواده ام و آقای میم را نمی فهمم!!! با مشاور صحبت کردیم،مشکل همان مشکل همیشگی پانزده ساله بود،قرار شد آقای میم سرهشت پای غول پیکری که داشت من را خفه می کرد، با تراپی رفتن قطع کند...
-
من رفتم
سهشنبه 22 آبان 1403 00:45
صبح شنبه وقتی برای چندمین بار با آقای میم حرف زدم و جوابم نداد،وقتی بهش گفتم بیا باهم حرف بزنیم و گفت من با تو حرفی ندارم،چادر سر کردم،کیفم را برداشتم و رفتم... گوشی را خاموش کردم و رفتم. ترسناک بود،گریه کردم،زیرپام خالی شد،آب از گلوم پایین نمی رفت چه برسه به غذا،ذکرم اسم روشنا و زینا شده بود اما رفتم. خانواده ام و...
-
گذر زمان
جمعه 18 آبان 1403 08:28
دیروز بعد از آزمون،توی مترو به این فکر می کردم هفته ی سختی که داشتم گذشت،چه خوب که زمان می گذرد، این هفته فشار مادرم،آقای میم،کارهای تولد،آزمون هر کدام سنگ سنگینی بودند که من راشبیه فنر جمع کرده بودند، اما خیلی آرام و با وقار با یک خواب هشت ساعت دوباره برگشتم سرجای خودم! امروز باید ریخت و پاش های تولد را جمع کنم،لباس...
-
تولد ایز دان
چهارشنبه 16 آبان 1403 21:50
تولد تمام شد...یک خستگی عجیب دارم...یک حال خوب...خودم تنها تولد گرفتم و همه گفتند عالی بود.... زینا چقدر خوشحال بود...دوستانش همه آمدند و دورهم دو سه ساعتی خوشحالی کردند. چالش خوبی بود برای برآورد توانایی هایم... دلم می خواهد فردا از آزمون بروم جایی و گم و گور بشوم چند روزی...دور از همه. کاش میشد.
-
بادکنک
سهشنبه 15 آبان 1403 22:04
هیچ وقت فکر نمی کردم دوشب مانده به آزمون،دغدغه ام نچسبیدن بادکنک به دیوار باشد... گاهی دلم می خواهد آن دخترک بی دغدغه ای باشم که تمام انرژی اش را برای رشد و پیشرفت خودش صرف می کند...
-
ده سالگی
سهشنبه 15 آبان 1403 07:36
آلان که دارم می نویسم،سردرد امانم را بریده،مثل تمام روزهای این هفته، خانه نامرتب،جعبه های تم تولد گوشه کنار خانه است،تاج تولد که دیشب درست کردی روی میز،بادکنک مشکی عدد ۱۰ روی زمین افتاده،یکسری از وسایل تولد امروز ظهر میاد، این هفته هر روز امتحان داری،من آزمون دارم، امروز باید خانه را تمیز کنم،خریدهای تولد را انجام...
-
روی پای خودم
دوشنبه 14 آبان 1403 08:39
تمام دیروز سردرد داشتم،با مسکن هم خوب نمیشد. پدرم اصرار دارد که مادرم هیچ اشتباهی نکرده و من مجبور شدم برای بار سوم حرف های تکراری بزنم. دوستم که باهم صمیمی بودیم دیشب یک پیام بلندبالا برایم نوشت و استدلال کوته نظرانه ی خانواده ام را تکرار کرد! تصمیم گرفتم بیش از این با کسی حرف نزنم...وقتی هیچ کس حرف هایم را نمی...
-
اگر...
پنجشنبه 10 آبان 1403 09:14
قهوه به دست نشستم لیست کارهای تولد را می نویسم،از شنبه امتحان های زینا شروع می شود،پنج شنبه هفته بعد این موقع من سرجلسه آزمونی هستم که آینده زندگی ام به قبول شدن در آن بستگی دارد....اما من دوهفته است درس نخواندم و هفته بعد اصلا نمی توانم بخوانم...بین این همه کار،دلم می خواهد دست مونای مضطرب را بگیرم،بغلش کنم و بگویم...
-
تولد
سهشنبه 8 آبان 1403 09:19
اعتراف می کنم همیشه برای مراسمات و مهمانی و تولد گرفتن آدم تنبلی بودم...خصوصا این ده سال اخیر با وجود بچه ها،در خودم توان بدو بدوهای قبل از مهمانی را نمی دیدم... زینا از پارسال گفت برای تولد ده سالگی می خواهد مهمانی بگیرد و دوستانش را دعوت کند،برای خود من هم تولد ۱۰ سالگی ، آغاز دهه دوم زندگی زینا و دو رقمی شدن سنش...
-
دوشنبه
دوشنبه 7 آبان 1403 07:50
وبلاگ خورشید در مورد عوض کردن مدرسه دخترش نوشته بود "اگر بچه تون گفت مدرسه ام به درد نمی خوره یک درصد هم شده به حرفش اعتماد کنید"،رفته بود و دیده بود چه اوضاعی مدرسه!(پست رمز دار شده و من نقل به مضمون نوشتم!) با خودم فکر می کنم من تو بیست و یک سالگی فهمیدم آقای میم مشکل کار و درآمد دارد و رابطه ما غلط،تو...
-
یکشنبه
یکشنبه 6 آبان 1403 07:49
انگار ابرهای تیره از روی سرم رفتند کنار! خورشید با تمام قدرت می تابد تا من دوباره بلند بشوم و بیافتم به جان زندگی. تمام دیروز خواب بودم،فکر و خیال و استرس فلجم کرده بود. قرار بود به پیشنهاد مشاورم(این نسخه برای هرکسی قابلیت استفاده ندارد)،بروم خانه مادرآقای میم و از این یکسال اخیر،خصوصا ۴،۵ماهی که گذشت بگویم(مشکلات...
-
پنج شنبه
پنجشنبه 3 آبان 1403 06:44
خانه ما طبقه اول ، روی پارکینگ و لابی و آفتاب گیر هم نیست،به همین دلیل خیلی سرد حتی از بیرون سردتر، دیشب من و بچه ها بخاری برقی روشن کردیم و رفتیم تو اتاق بچه ها،در را بستیم و همانجا خوابیدیم، صبح بیدار شدم شوفاژها روشن بود،گرمای خوبی داشت و آلان خانه به اصطلاح هوا گرفته، عادت سحرخیزی را حفظ کردم و دلم نمی خواهد از...
-
جنگیدن در زمین و زمان اشتباه
سهشنبه 1 آبان 1403 07:56
خواهرفرنگ نشین حرف هایم را نفهمید...برداشت کرد به بهانه جویی و کار نیمه تمام گذاشتن و گفت تسلیم نشو و بجنگ و ... اما واقعا از خودم می پرسم آلان وقت جنگیدن با روشناست؟ روشنای کوچکی که شب ها حدودساعت ۱۰میخوابد و صبح ها ۷و ۸ صبح بیدار می شود؟ وقت خسته کردن خودم با حرص خوردن که باز این بچه چرا زود بیدار شد؟ آقای میم که نه...
-
او مرا بسته نگه داشت*
یکشنبه 29 مهر 1403 09:05
روزهای نزدیک آزمون آنچنان همه چیز در مغزم بهم چسبیده که هر تستی می خوانم هیچ نمی فهمم!!!! آقای میم خوب هوایم را دارد!خانواده ام هم. با خودم فکر می کنم در خانواده ای که همسرت خودخواه باشد اینکه تو مادر باشی و تامین مالی باشی (در حد خوراک و سقف بالای سر،نه بیشتر)،هرقدمی که برای رشد خودت برداری اضافه است پس هیچ حمایتی که...
-
شنبه
شنبه 28 مهر 1403 07:33
با آقای میم سرسنگینم...بعد از هفت ماه حرف هایی زدم که فکر نمی کرد من متوجه شده و معترض باشم. سکوت که بیجا باشد،نتیجه می شود اینکه تو را ساده لوح و مظلوم فرض می کنند و هر مانوری که دوست داشته باشند، می دهند و فکر می کنند تو نمی فهمی و می ترسی! پسیو اگریسو بودن(منفعل پرخاشگر) ویژگی بارز من بود چون می ترسیدم،از حرف زدن و...
-
پنج شنبه
پنجشنبه 26 مهر 1403 09:01
دیروز رفتم ارتوپد و گفت عمل لازم نیست،زانو بند فقط موقع پیاده روی ببندم و حتما ورزش های فیزیوتراپی را انجام بدهم. خیلی خوشحال بودم و دیشب بعد از حدود ده هفته با بچه ها پیاده تا خانه رفتیم! هواعالی بود و ماه کامل می درخشید. امروز صبح خواب ماندم و این در روزهای نزدیک امتحان یک فاجعه است...تست های سال ۸۷ را می زنم بودجه...
-
موضوع وحشتناکی به نام جبر جغرافیایی
دوشنبه 23 مهر 1403 07:20
زینا که رفت مدرسه سرایدار راهرو را طی می کشید. از سرم گذشت اسم دختر سرایدار با زینا یکی،خانه ما و آن ها فقط یک طبقه فرق دارد، اما دخترک سرایدار در پارکینگ در سوئیت ۲۰،۳۰ متری زندگی می کند با پدری که وضع مالی خوبی ندارد.مادری که یکی از چشم هایش نابیناست و کمتر پیش می آید غذای گرم داشته باشند. می شد زینا در خانواده ای...
-
دانشگاه
یکشنبه 22 مهر 1403 06:49
خیلی از منابع آزمون را نخواندم...آلان باید برای جمع بندی و تست روزی ۸ ساعت درس بخوانم!!!!! من همان دو ساعت ،نهایت سه ساعت درس می خوانم. دفترچه ارشد آمده و من هوایی دانشگاه شدم! هرچند رشته و دانشگاهی که می خواهم فقط ۴نفر می گیرد و باید حتما تک رقمی زیر ۴بشوم! ماندم چه کنم؟ راه درست خواندن همین بودجه بندی های آزمون...
-
زندگی
پنجشنبه 19 مهر 1403 06:59
*خواهر فرنگ نشین عکس خانه اش را فرستاد،سرد و بارانی، خودم را کشیدم نشسته روی صندلی! قلبم یکجوری شد، کاش در یک شهر بودیم،می دانم شاید دیر به دیر بهم سر می زدیم اما خوبی اش این بود که هر وقت اراده می کردیم کنار هم بودیم... *دو سه روزی هست آرام ترم،شادترم،انگار به خانه نشینی و زانو بند عادت کردم، فشار اقتصادی خیلی زیاد...
-
ترک های قلبم
دوشنبه 16 مهر 1403 08:22
امسال تا جایی که شد بغلش کردم...می دانستم روزی که برود دست هایم بی قرار در آغوش کشیدنش خواهند شد... این بار بیشتر از قبل از رفتنش خوشحالم و بیشتر از همیشه جای خالی اش آزارم می دهد؛ این تناقض ها شبیه گرم و سرد شدن های مدام قلب آدم را می ترکاند....
-
خوب نیستم
یکشنبه 15 مهر 1403 09:48
یک ماه مانده به آزمون و من اصلا تمرکز ندارم...نگرانم پروازها کنسل نشود و خواهرفرنگ نشین به سلامت به مقصد برسد، سایه ی سیاه شوم برسرمان سنگینی می کند خیلی از مباحث را نخواندم،آن ها که خواندم فراموشم شده، یک لحظه به ذهنم می رسد چه اهمیتی دارد درس بخوانی وقتی نمی دانی ماه بعد این موقع چه شده! گاهی زندگی در اینجا چقدر...
-
از سه شنبه ای که برماست
جمعه 13 مهر 1403 07:13
پرواز خواهر فرنگ نشین لغو شد،چقدر گریه کرد با خواهر کوچک بگومگو کرد، زنگ زد و آمد خانه ما مثل بچگی ها بغلش کردم،شب تو اتاق بچه ها جاانداختم و کنار هم با استرس و بدخوابی تا صبح سر کردیم. صبح با هم قهوه خوردیم،حرف زدیم ،حرص خوردیم تا بهتر شد و رفت. این روزها همه چیز جدی شده،انگار در صحرایی راه می روم و هرآن منتظرم تیغ...
-
سایه جنگ
سهشنبه 10 مهر 1403 06:54
دیروز صبح زود بیدار شدم درس بخوانم کاملا دیوانه شده بودم، به این فکر می کردم اگر جنگ شد و مجبور شدیم خانه را ترک کنیم،من چه چیزی برمی دارم؟ فقط لباس و اسباب بازی بچه ها،دیوانه وار می خواستم آب در دل بچه ها تکان نخورد!آن هم وسط جنگ و آوارگی مثل یک فیلم لحظه ای جلوی چشمانم آمد که در خانه ام را می بندم به امید اینکه وقتی...
-
6Oct
دوشنبه 9 مهر 1403 06:26
از اول خواهر فرنگ نشین گفت ۱۷ مهر برمی گردد،اما حالا فهمیدیم ۶،اکتبر می شود ۱۵ مهر،که ۱۴مهر باید برود فرودگاه،نیمه شب پرواز کند ۶ اکتبر می رسد کشور ترکیه تا از آنجا برود فرنگ! پدرم جمعه می رود سفر وقتی برگردد خواهرفرنگ نشین نیست. من و آقای میم می بریمش فرودگاه، هفته ای که میگذرد،هر لحظه می خواهم کنارش باشم،دیشب سرش را...
-
دنیای بعد از تو
یکشنبه 8 مهر 1403 06:15
گرگ و میش اول صبح،پرده را کنار زدم ببینم باران می آید یا نه،هلال نازک ماه را دیدم و از سرم گذشت امروز دنیای بی تو را زندگی می کنم... بچه بودم که جنوب لبنان آزاد شد،آن وقت ها رئیس بزرگ با مادربزرگم در یک خانه بود،می رفتم داخل اتاقش و مجله هایی را می خواندم که پر بود از عکس شادی مردم با پرچم های زرد رنگ که روی سیم...
-
جمعه
جمعه 6 مهر 1403 06:06
دخترگل گلی دیشب رفت))): قبل از رفتن به فرودگاه با مادر و خواهر فرنگ نشین آمدند خانه ما، کیک هویج و گردو درست کردم که خیلی خوب شد،بافت نرمی داشت و خوب پف کرده و خوشمزه بود، به عنوان آخرین یادداشت دستور کیک را از من گرفت و نوشت و با هم عکس گرفتیم و بغلش کردم و رفت! دلم خیلی گرفت،به آقای میم گفتم خواهر فرنگ نشین برگرد...
-
کمی از پاییز
پنجشنبه 5 مهر 1403 07:54
دختر گل گلی بعد از اینکه همه جا با ما بود،از سفر به خانه باغ،تا خانه دوست و مادربزرگ!رستوران به دعوت پدر و مادرم به خاطر نتیجه خوب کنکور خواهرکوچک با فامیل پدری،رفتن به استخر و گرفتن ماساژ! خرید از بازار تجریش و رفتن به کاخ سعدآباد(به قول خودش پهلوی خانه!)،رفتن به دفتر رئیس بزرگ،کافه و خیابان انقلاب و برج آزادی!رفتن...