-
افسردگی زنانه
جمعه 17 شهریور 1402 21:24
پادکستی گوش می کردم و هم زمان خانه منفجر شده را جمع و جور می کردم که گفت:"تنها بیماری روانی که خانم ها بیشتر از آقایان با آن مواجه هستند،افسردگی هست،چون خانم ها بیشتر از آقایان شغلی دارند پر زحمت با ساعت کاری زیاد که معادل مالی مشخص ندارد" این حرفی بود که تمام این سال ها مخصوصا بعد ازتولد روشنا هرشب بهش فکر...
-
جمعه
جمعه 17 شهریور 1402 09:56
جمعه ها دست و دلم به کار کردن نمی رود این می شود که آخر شب باید با بیل مکانیکی!راه باز کرد!!!!
-
آهسته و پیوسته با چاشنی بغض
چهارشنبه 15 شهریور 1402 19:07
نشستم روی زمین راهرو بین اتاق خواب ها،روشنا را تاب میدهم،دلم یکجوریه،می توانم بگویم جز دوران بچه داری ام سر زینا،هرگز در زندگی چیزی که می خواستم شرایط اش جور نبوده و من همیشه حسرت به دل مانده ام. حسرت اخیر هم همین پیشنهاد رئیس بزرگ بود که" هر روز بیا دفتر ماهی ۸تومن بهت میدم" مادرم با هول و ولا گفت قبول نکنی...
-
فقط یک ساعت
جمعه 10 شهریور 1402 09:51
خواهر فرنگ نشین عکس فرستاده از خانه اش،هوای بارانی و خانه ای که اول صبح تاریک و روشن است،رومیزی که با خودش برده را پهن کرده روی میز ناهارخوری کوچکش،گلیم هدیه دایی را انداخته کنار مبل هایش،فنجان قهوه اش روی اپن و من...فقط یک ساعت دلم می خواست مهمان او و خانه اش بودم...
-
تعارض مهارت ها
جمعه 10 شهریور 1402 09:09
داشتم لباس پهن می کردم روی بند که یادم آمد صدقه سر!"تردز" فهمیده بودم این روزها ماشین های قدیمی از صفرشان گران تر خرید و فروش می شوند و به آقای میم گفته بودم و او از به روز بودن من تعجب کرده بود.... آن موقع ها که فقط مادر و زن خانه بودم چقدر دست و پا می زدم تا بسته نمانم،بخوانم بدانم حتی اگر خبرهای اعصاب...
-
زندگی شبانه
پنجشنبه 9 شهریور 1402 08:25
دیشب حدود ساعت ۱۱ خسته و خواب آلود روی مبل دراز کشیده بودم،گوشی دستم بود که نگاهم به بچه ها افتاد هرکدام گوشه ای نشسته و با خمیربازی هایشان سرگرم بودند. آشپزخانه مرتب بود،سینک خالی،روی کانتر ظرف میوه، پذیرایی هم فقط اسباب بازی و مدادرنگی و کتاب رنگ آمیزی ریخته بود از این تصویر قشنگ عکس گرفتم می دانم چند سال بعد گوگل...
-
رویا
دوشنبه 6 شهریور 1402 11:37
دیروز خانمی من را تامسیری برد از سرمحبت و لطف خیلی دوست داشتم کارت ویزت داشتم و می گفتم اگر کاری بود خوشحال میشم لطف شما را جبران کنم! رویای قشنگی بود تمام مدت مسیر بهش فکر می کردم!
-
صبح زود
یکشنبه 5 شهریور 1402 08:01
قهوه را از روی گاز برداشتم،ریختم داخل ماگ سبز رنگ کتاب را با یک دست گرفتم و رفتم داخل پذیرایی،کنج خانه تا کمتر باد کولر بهم بخورد و از این آلرژی فصلی دوست نداشتنی کمتر اذیت بشوم. آزمون خوبی بود برای آدم هایی که خوانده بودند،دیدن آدم ها با هر سن و سالی ،جوان ترها با استرس زیاد،مسن ها با لبخند،مثل خودم بیخیال و مطمئن از...
-
آزمون،شپش و دیگر هیچ
پنجشنبه 2 شهریور 1402 18:41
فردا شش صبح باید بروم دانشگاه امیرکبیر آزمون بدهم اولین آزمون بعد کنکور دوست دارم شب امتحانی بنشینم کمی درس بخوانم اما صبح متوجه شدم موهای زینا شپش گذاشته! آنقدر خالی شدم که دلم می خواهد بخوابم. موهای بچه ها را شامپو مخصوص زدم و شانه کشیدم روسری و کوسن ها و رومتکایی و ملحفه ها را باید بشورم روی مبل و فرش ها را با دقت...
-
دلتنگی
سهشنبه 31 مرداد 1402 11:59
دلتنگی مثل خوره به جانم افتاده قلبم را می جود درد می نشیند گوشه ی وجودم اشک به چشم هایم می آید من گریه می کنم
-
قلب من
سهشنبه 31 مرداد 1402 07:51
رفت به همین زودی خواهر فرنگ نشین عزیزم. هرگز انتظار روز جمعه ای که در راه آمدن بود را فراموش نمی کنم، دیدنش در آن سوی شیشه،در آغوش کشیدنش،خیره شدن به چشمان رنگی اش، قلب من ممنونم که آمدی سفرت بی خطر.
-
ماهی خیس
چهارشنبه 25 مرداد 1402 10:06
نوشتن مثل ماهی لیزی از دستم سر می خورد خلاصه بگم به خاطر آمدن خواهر فرنگ نشین آدم ها را بیشتر می بینم، بیشتر می خورم و کمتر درس می خوانم!
-
سن تکلیف
دوشنبه 9 مرداد 1402 08:55
در لبه ی تیغ راه می روم زینا به سن تکلیف رسیده و از دیروز نماز می خوانیم نماز که چه بگویم می خندیم و من شیطنت های کودکانه اش را می می بینم که سر نماز هی سر می چرخاند،با دست هایش بازی می کند و حتی دست می زند!!! مانده ام چه کنم،اگربگویم از اول بخوان که کشش ندارد و حوصله اش سر می رود اینجور هم....خدا قبول کند مادر بودن...
-
رقابت
پنجشنبه 5 مرداد 1402 11:05
روان شناسی که دوستش دارم می گفت زندگی زناشویی میدان رقابت نیست که اگر در یک مهمانی به من ده تا خوش گذشت به تو یکی،حالا بیایم جبران کنم،مسئله رنج چیز دیگری است اما در شرایط لذت نمی توان از طرف مقابل جبران خواست. حالا آقای میم رفته جایی که این روزها آدم های زیادی قلبشان به آن سمت چرخیده،مجردی و بی دغدغه رفته،با دوستانش...
-
لایه های پنهان
سهشنبه 3 مرداد 1402 08:29
من از لایه های پنهان آدم ها حالم بهم میخوره
-
این روزها که می گذرد
سهشنبه 3 مرداد 1402 07:59
نشستم روی فرش آشپزخانه تا قهوه دم بکشد،ماشین لباسشویی لباس مشکی ها را می شورد،پیرهن و شلوار آقای میم را اتو کردم،امروز باید کوله پشتی اش را ببندم،فردا عازم کربلاست پارسال وقتی رفت من ماندم و بغض در گلو و بچه ها امسال به لطف آمدن خواهر فرنگ نشین،دلتنگی کمتر آزار دهنده است خواهر قشنگم،مثل هرسال مستقل و قوی آمده،جوانه ای...
-
این جمعه حسابی جمعه است
جمعه 30 تیر 1402 12:55
جمعه ها زمان نمی گذرد امروز بدتر از هر جمعه ای از صبح من و زینا ولو شده ایم یک گوشه خانه و مرتب می گوییم چرا شب نمی شود؟! روشنا مثل هر روز مشغول است شب قرار است برویم مسجد و از آنجا برویم خانه مادر من،روشنا را بخوابانیم و من و زینا و پدرم برویم فرودگاه،دنبال خواهر فرنگ نشین که بعد از یک سال و چهارماه دارد بر می گردد...
-
محرم
دوشنبه 26 تیر 1402 23:47
از صبح خانه را نیمچه تکاندم،به نیت زدن کتیبه های مشکی ماه محرم. دوست داشتم حالا که غم نشسته بیخ گلویم،حالا که دلم نمی خواهد هیچ رنگی جز مشکی بپوشم،حالا که اشک گاه و بیگاه چشمانم را تر می کند این غم و اشک را به محرم وصل کنم، انگار که غم خودم را بقچه کرده و برده باشم هیات ، دل سبک کرده باشم وسط روضه ها و او دست کشیده...
-
هفته ای که گذشت
شنبه 24 تیر 1402 18:22
تمام هفته گذشته از خستگی هلاک شدم،آدم های زیادی را دیدم،در آغوش گرفتم،تسلیت شان را پذیرفتم و تشکر کردم،تاج گل،دسته گل،ربان مشکی،عکسی که از قبل برای این روزها گرفته شده و قاب شده بود، اما همه ی این شلوغی ها و خستگی ها نمی گذاشت بفهمم که دیگر نیست بعد از سال ها رنجور شدن و منتظر مرگ بودن،در آخر روی تخت خانه شبیه...
-
خاک،آغوش
شنبه 24 تیر 1402 09:35
صبح دیدم خواهر فرنگ نشین استاتوس کرده بود:
-
هجده تیر
پنجشنبه 22 تیر 1402 16:00
هنوز لباس های عید غدیر روی بند بودند که لباس مشکی ها را شستم و پهن کردم روی بند رخت. پدربزرگم رفت.
-
روز عید
جمعه 16 تیر 1402 20:36
غروب گذشته،کولر را خاموش کردم،ایستادم پای گاز،بوی پیاز داغ و سیب زمینی های نگینی در حال سرخ شدن در خانه پیچید، روشنا بعد از سه ساعت خواب سنگین بیدار شده و بستنی می خورد زینا رفته مهمانی ده کیلومتری،با مادربزرگ و خاله اش آقای میم هم موکب داشتند و از ظهر رفته میدان امام حسین امروز را دوست نداشتم،تمام ده_دوازده سال اخیر...
-
چهارشنبه بی حوصلگی
چهارشنبه 14 تیر 1402 10:36
یک روزهایی مثل امروز بیشتر می خوابم حتی به درس خواندن هم نمی رسم دست و دلم به جمع و جور کردن خانه نمی رود دلم یک دوست می خواهد بروم خانه اش،بچه ها بازی کنند ما هم چای بخوریم و صحبت کنیم حیف دوستم خانه نبود خواهر فرنگ نشین هم سرکار بود نشد تصویری حرف بزنیم دارم از بی حوصلگی هلاک می شوم....
-
اوضاع خوب یا نه؟
شنبه 10 تیر 1402 07:09
اعلام سحرخیزی!!! البته اگر ساعت ۶و نیم صبح سحرخیزی باشد(گروه های حقوقی که عضوم ساعت ۴ صبح اعلام سحرخیزی می کنند)!بیدارم و درس می خوانم،اول صبح خانه باغ فوق العاده است،هوای ابری،صدای پرنده ها،صدای پنکه و سکوت خیابان، تابستان شلوغ شروع شد،درس و دفتر و زندگی و بچه ها،جوری که آلان بعد از شش روز که آمدیم خانه باغ هنوز خالی...
-
اولین روز کاری
یکشنبه 28 خرداد 1402 09:04
دیروز نزدیک ظهر موقع شستن ظرف ها حساب و کتاب کردم و دیدم بعد از ظهر کاری ندارم،به رئیس جدید که آشنا هستند پیام دادم و ساعت ۳و نیم روشنا را گذاشتم خانه مادربزرگش و زینا را فرستادم کلاس و رفتم دفتر. اولین روز کاری فوق العاده بود،هرچند موقع پانچ کردن دست هایم می لرزید! و سرعتم خیلی پایین بود اما یک ساعت بعد در دفتر می...
-
قدم های اول،سخت و دوست نداشتنی
شنبه 27 خرداد 1402 11:50
کتاب آیین دادرسی را ورق می زنم و هر سطر که می خوانم انگار یکنفر ته مغزم می دود و از هزارتوی راهروها،کشوی بایگانی دانشگاه را پیدا می کند و پوشه ها را فوت می کند!تا خاک ده_دوازده سالشان پاک شود و من یادم بیاید روزگاری این درس ها را خوانده ام! خوش بینانه ترین حالت امسال قبول نمی شوم می خوانم برای سال بعد، برای من که روزی...
-
شب تابستانی خنک
سهشنبه 23 خرداد 1402 21:44
در تراس را باز می گذارم،باد نسبتا شدیدی می آید، برای روشنا کارتن گذاشتم و زینا در لب تاب عکس می بیند و می خندد می آیم روی تخت دراز می کشم،بعد از یک روز پرکار(مثل هرروز)،کتابم را برمی دارم تا در سکوت بخوانم، دفتری که برای کار یاد گرفتن می روم آشناست،اصرار دارند حتما آزمونی که در شهریور برگزار می شود را شرکت کنم، دیروز...
-
من کجام؟
یکشنبه 21 خرداد 1402 09:40
محدثه ی عزیزم پرسیدی کجا هستم؟ خانه باغ نرفتم احتمالا هفته اول تیر می رویم بعد از امتحان های خواهر آخری بعد از گذارندن یک هفته ی عجیب تلخ و ناراحت کننده،یک پیشنهاد کاری داشتم وقتی رفتم جلسه میسر زندگی ام با نیم درجه چرخش فرمان!شروع شد و می دانم آخر راه از آنچه هستم کیلومترها فاصله خواهم گرفت غول دوست داشتنی و نداشتنی...
-
کوکی شکلاتی ساده
جمعه 12 خرداد 1402 17:35
دیشب فهمیدم به خاطر گردش حساب پایینی که دارم نمی توانم وام بگیرم،حس بدی که داشتم بدتر شد، روشنا هم دوباره تب کرد و این شد که امروز تا ساعت ۴عصر غم من را دربرگرفته بود. بعد از ظهر که روشنا تب نکرد و سرحال بود،خودم هم از خواب عصرگاهی خوبی بیدار شدم،برای اولین بار با بچه ها کوکی شکلاتی ساده درست کردیم،ذوق بچه ها که با...
-
باربی
پنجشنبه 11 خرداد 1402 19:46
بچه شدم،یک بچه ی ده یازده ساله که ذوق خرید جایزه کارنامه دارد! گوشی بیست و چند میلیونی میخواهم و این در دخل و خرج ما جا ندارد. تصویر روشن بیست و دو سه سال قبل جلوی چشمانم هست،باربی خانواده می خواستم و خیلی گران بود،ما هم تازه خانه دار شده بودیم و دست و بال پدرم خالی خالی بود. یادم هست چقدر غمگین شدم و قلبم تیر کشید(من...