-
موضوع وحشتناکی به نام جبر جغرافیایی
دوشنبه 23 مهر 1403 07:20
زینا که رفت مدرسه سرایدار راهرو را طی می کشید. از سرم گذشت اسم دختر سرایدار با زینا یکی،خانه ما و آن ها فقط یک طبقه فرق دارد، اما دخترک سرایدار در پارکینگ در سوئیت ۲۰،۳۰ متری زندگی می کند با پدری که وضع مالی خوبی ندارد.مادری که یکی از چشم هایش نابیناست و کمتر پیش می آید غذای گرم داشته باشند. می شد زینا در خانواده ای...
-
دانشگاه
یکشنبه 22 مهر 1403 06:49
خیلی از منابع آزمون را نخواندم...آلان باید برای جمع بندی و تست روزی ۸ ساعت درس بخوانم!!!!! من همان دو ساعت ،نهایت سه ساعت درس می خوانم. دفترچه ارشد آمده و من هوایی دانشگاه شدم! هرچند رشته و دانشگاهی که می خواهم فقط ۴نفر می گیرد و باید حتما تک رقمی زیر ۴بشوم! ماندم چه کنم؟ راه درست خواندن همین بودجه بندی های آزمون...
-
زندگی
پنجشنبه 19 مهر 1403 06:59
*خواهر فرنگ نشین عکس خانه اش را فرستاد،سرد و بارانی، خودم را کشیدم نشسته روی صندلی! قلبم یکجوری شد، کاش در یک شهر بودیم،می دانم شاید دیر به دیر بهم سر می زدیم اما خوبی اش این بود که هر وقت اراده می کردیم کنار هم بودیم... *دو سه روزی هست آرام ترم،شادترم،انگار به خانه نشینی و زانو بند عادت کردم، فشار اقتصادی خیلی زیاد...
-
ترک های قلبم
دوشنبه 16 مهر 1403 08:22
امسال تا جایی که شد بغلش کردم...می دانستم روزی که برود دست هایم بی قرار در آغوش کشیدنش خواهند شد... این بار بیشتر از قبل از رفتنش خوشحالم و بیشتر از همیشه جای خالی اش آزارم می دهد؛ این تناقض ها شبیه گرم و سرد شدن های مدام قلب آدم را می ترکاند....
-
خوب نیستم
یکشنبه 15 مهر 1403 09:48
یک ماه مانده به آزمون و من اصلا تمرکز ندارم...نگرانم پروازها کنسل نشود و خواهرفرنگ نشین به سلامت به مقصد برسد، سایه ی سیاه شوم برسرمان سنگینی می کند خیلی از مباحث را نخواندم،آن ها که خواندم فراموشم شده، یک لحظه به ذهنم می رسد چه اهمیتی دارد درس بخوانی وقتی نمی دانی ماه بعد این موقع چه شده! گاهی زندگی در اینجا چقدر...
-
از سه شنبه ای که برماست
جمعه 13 مهر 1403 07:13
پرواز خواهر فرنگ نشین لغو شد،چقدر گریه کرد با خواهر کوچک بگومگو کرد، زنگ زد و آمد خانه ما مثل بچگی ها بغلش کردم،شب تو اتاق بچه ها جاانداختم و کنار هم با استرس و بدخوابی تا صبح سر کردیم. صبح با هم قهوه خوردیم،حرف زدیم ،حرص خوردیم تا بهتر شد و رفت. این روزها همه چیز جدی شده،انگار در صحرایی راه می روم و هرآن منتظرم تیغ...
-
سایه جنگ
سهشنبه 10 مهر 1403 06:54
دیروز صبح زود بیدار شدم درس بخوانم کاملا دیوانه شده بودم، به این فکر می کردم اگر جنگ شد و مجبور شدیم خانه را ترک کنیم،من چه چیزی برمی دارم؟ فقط لباس و اسباب بازی بچه ها،دیوانه وار می خواستم آب در دل بچه ها تکان نخورد!آن هم وسط جنگ و آوارگی مثل یک فیلم لحظه ای جلوی چشمانم آمد که در خانه ام را می بندم به امید اینکه وقتی...
-
6Oct
دوشنبه 9 مهر 1403 06:26
از اول خواهر فرنگ نشین گفت ۱۷ مهر برمی گردد،اما حالا فهمیدیم ۶،اکتبر می شود ۱۵ مهر،که ۱۴مهر باید برود فرودگاه،نیمه شب پرواز کند ۶ اکتبر می رسد کشور ترکیه تا از آنجا برود فرنگ! پدرم جمعه می رود سفر وقتی برگردد خواهرفرنگ نشین نیست. من و آقای میم می بریمش فرودگاه، هفته ای که میگذرد،هر لحظه می خواهم کنارش باشم،دیشب سرش را...
-
دنیای بعد از تو
یکشنبه 8 مهر 1403 06:15
گرگ و میش اول صبح،پرده را کنار زدم ببینم باران می آید یا نه،هلال نازک ماه را دیدم و از سرم گذشت امروز دنیای بی تو را زندگی می کنم... بچه بودم که جنوب لبنان آزاد شد،آن وقت ها رئیس بزرگ با مادربزرگم در یک خانه بود،می رفتم داخل اتاقش و مجله هایی را می خواندم که پر بود از عکس شادی مردم با پرچم های زرد رنگ که روی سیم...
-
جمعه
جمعه 6 مهر 1403 06:06
دخترگل گلی دیشب رفت))): قبل از رفتن به فرودگاه با مادر و خواهر فرنگ نشین آمدند خانه ما، کیک هویج و گردو درست کردم که خیلی خوب شد،بافت نرمی داشت و خوب پف کرده و خوشمزه بود، به عنوان آخرین یادداشت دستور کیک را از من گرفت و نوشت و با هم عکس گرفتیم و بغلش کردم و رفت! دلم خیلی گرفت،به آقای میم گفتم خواهر فرنگ نشین برگرد...
-
کمی از پاییز
پنجشنبه 5 مهر 1403 07:54
دختر گل گلی بعد از اینکه همه جا با ما بود،از سفر به خانه باغ،تا خانه دوست و مادربزرگ!رستوران به دعوت پدر و مادرم به خاطر نتیجه خوب کنکور خواهرکوچک با فامیل پدری،رفتن به استخر و گرفتن ماساژ! خرید از بازار تجریش و رفتن به کاخ سعدآباد(به قول خودش پهلوی خانه!)،رفتن به دفتر رئیس بزرگ،کافه و خیابان انقلاب و برج آزادی!رفتن...
-
شب اول پاییز
یکشنبه 1 مهر 1403 21:17
به همین سرعت روز اول مهر گذشت...قرار بود مادرم امروز به کمکم بیاید برای تمیزکاری،اما آنقدر با خواهرفرنگ نشین و دخترگل گلی کار داشتند که ساعت ۷ شب رسیدند،خانه تمیز بود،جارو و طی کشیده بودم،لباس خشک ها را جابه جا کرده، میزچیده بودم و خودم و بچه ها تمیز و مرتب منتظر نشسته بودیم! برای دختر گل گلی چای مخلوط گرفته بودم،وقتی...
-
آخرین شب تابستان
شنبه 31 شهریور 1403 22:58
بعد از مدت ها دوباره بین تخت بچه ها جاانداختم و آمدم بخوابم، حالم هیچ خوش نیست....با بدترین شرایط جسمی و روانی به پاییز می روم در حالیکه می دانم این دومینو از فروردین ریخته و حالا شکل و ریختش بهم ریخته است،خراب شده و زشت به نظر می رسد....
-
آخرین روز تابستان
شنبه 31 شهریور 1403 07:27
خب تابستان هم تمام شد امروز کلی کار دارم و رئیس بزرگ و خواهر فرنگ نشین هم از من قول گرفتند غروب دوباره برویم کافه! دختر گل گلی تصمیم جدی گرفته با مادرم به عروسی برود،خواهر فرنگ نشین کارد می زدی خونش در نمی آمد که وقتی من عروسی نمی روم تو برای چی می خواهی بروی!!! مادرم هم مانده وقتی باهم به عروسی می روند با چه زبانی با...
-
اراده
جمعه 30 شهریور 1403 09:16
اراده عنصر مهم رسیدن به هدف هاست،یعنی سنگ هم از آسمان ببارد من کار خودم را به وقتش انجام بدم. اعتراف می کنم در پروژه کاهش وزن سست اراده ترین ورژن خودم هستم و گرنه از ۱۷ فروردین تا حالا باید تمام می شد. خواستم با ورزش و روحیه خوب شروع کنم و نشد و آلان کمترین میزان فعالیت خودم را دارم،بیشتر در حال استراحتم مجبورم با...
-
دخترگل گلی
چهارشنبه 28 شهریور 1403 09:02
*صحبت کردن با دختر گل گلی خیلی جذاب! همزمان مهارت های مکالمه انگلیسی و فارسی و پانتومیم! به چالش کشیده می شود! تجربه های بسیار متفاوتی دارد، مثلا گفت ۱۷سالگی با یک سازمان که خانواده هایی در امریکا پیدا می کند تا آن ها با این خانواده ها زندگی کنند،به امریکا رفته! بیست سالگی سه ماه در آرژانتین در آژانس مسافرتی کار...
-
صبح
دوشنبه 26 شهریور 1403 10:05
یکجوری نشستم دارم قهوه میخورم که انگار این هفته آخر شهریور خانه تکانی ام را انجام دادم،خرید مدرسه و خواربار انجام شده،حالا باید چمدان ببندم و با خواهرفرنگ نشین بریم خانه باغ! در حالیکه دکتر گفته راه نرو،وزن بدن روی پات ننداز،زانو بند ببند، همه ی این ها باعث شده به هیچ کاری نرسم،حتی یک جاروی ساده. می دانم که این مدل...
-
دخترگلی گلی
یکشنبه 25 شهریور 1403 08:37
آدم ها می توانند خیلی دلنشین باشند، دوست خواهرفرنگ نشین اسمش به معنای گل بود با تلفظ خاص خودشان ،با چشم های سبز_آبی و موهای بلندش که حنا گذاشته و خوشرنگ بود،کلاس زبان فارسی رفته و تلاش می کرد با ما فارسی صحبت کند! خیلی بامزه بود یکبار یک جمله طولانی با واژه های سخت را به فارسی گفت کلی تشویقش کردیم!!!! برای همه ما...
-
من ساکت
شنبه 24 شهریور 1403 08:01
این روزها سرحال نیستم...بیشتر ساکتم و میل سخنم نیست مسئله پام و محروم شدنم از راه رفتن،باشگاه رفتن،آزادی عملی که گرفته شده(برای هربار رفتن به خانه مادرم باید کسی با ماشین بیاید دنبال من در حالیکه فقط ۱۰ دقیقه پیاده روی راه هست)نگرانی عمل و نقاهت، آزمونم که نزدیک و نزدیکتر می شود و من هنوز نتواستم تمام کتاب ها را...
-
چهارسالگی
پنجشنبه 22 شهریور 1403 08:21
امروز می شود چهارسال که در این وبلاگ می نویسم. از اینکه از کانال (با وجود تمام خوبی هایی که داشت) به وبلاگم برگشتم،خوشحالم. کانال یکجور برون گرایی مجازی بود و من هم درونگرام و هم انزوا طلب! پارسال تا امسال خیلی چالش داشتم شبیه نقاشی خط خطی بود، چهارسال تلاش می کنم حال خوبی داشته باشم،اما یکجور ترمز روانی سنگین مانع...
-
فراغت
چهارشنبه 21 شهریور 1403 22:14
یک پترن شماره دوزی پیدا کردم حال و هوای پاییزی دارد،آنقدر دلم می خواست وقت خالی داشتم می دوختمش! از جعبه وسایل دوخت و دوزم یک کیف گلدوزی پیدا کردم که از دوخت گل ها تا دوخت خود کیف کار دست خودم بود خواهرفرنگ نشین گفت هدیه بدهم به دوست فرنگی اش که شنبه می آید ایران. نمی دانم چرا فکر می کنم تشخیص دکتر اشتباه بود! هیچ...
-
اومدیم ابروش رو درست کنیم زدیم چشمش رو کور کردیم و از این حرفا
سهشنبه 20 شهریور 1403 20:40
دکتر ارتوپد با قیافه ی درهم بهم گفت" زدی زانو رو پوکوندی! رباط،مینیسک و تاندون زانوت پاره شده عمل میخواد" گفت به خاطر وزنت،تا وزنت پایین نیاد نمیشه عمل کرد. شوکه شدم و هزارتا حرف توی سرم می چرخه حداقل چند تا هم باشگاهی با وزن بالاتر از من دارند ورزش می کنند تا لاغر کنند با سن بیشتر از من،وزن بیشتر،ورزش سنگین...
-
سه شنبه
سهشنبه 20 شهریور 1403 07:12
بعد از چند روز،امروز تا عصر خانه هستم خواهرفرنگ نشین بیماری پدرم را فهمید و پیگیر شد تا باهم بروند دکتر برای چکاب های قبل از پیوند. حالا امروز باهم می روند بیمارستان. عصر وقت ارتوپد دارم، این روزها آنقدر فکرم مشغول که سرنخ حرف زدن از دستم در رفته و چندبار خواهر فرنگ نشین گفت چرا آنقدر ساکت شدی! به مشاورم احتیاج...
-
پرواز ورودی۸۷۸
یکشنبه 18 شهریور 1403 08:02
فرودگاهم منتظر خواهر فرنگ نشین و این شادمانی را دوست دارم
-
شنبه
شنبه 17 شهریور 1403 08:39
بعد از شش روز غم انگیز امروز خیلی بهترم...حتی می توانم عادی راه بروم مثل یک معجزه است تصمیم گرفتم خانه را مرتب کنم،به خودم برسم،یک لاک خوشرنگ بزنم،روشنا را حمام کنم لباس برداریم و شب برویم خانه مادرم که فردا صبح خواهرفرنگ نشین می آید!((: حتی به سرم زد بروم فرودگاه اما هنوز دو دل هستم.
-
شهریورها
جمعه 16 شهریور 1403 09:26
وقتی آرشیو وبلاگ را می خوانم اصلا دلم نمی خواهد به تابستان ۱۴۰۰ بروم،به خاطر دوماه بیماری کرونا و بیماری روشنا شهریور پارسال را هم دوست ندارم به خاطر از پوشک گرفتن روشنا خیلی اذیت شدم احتمالا سال بعد شهریور امسال را هم دوست نخواهم داشت به خاطر زندگی در بدترین ورژن خودم
-
جمعه
جمعه 16 شهریور 1403 09:24
امروز بهترم؟ نمی دانم صبح بیدار شدم درس بخوانم حال بهتری داشتم آدم به دردها هم عادت می کند،در همان اوضاع بد،یک مجالی برای نفس کشیدن هم پیدا می شود از دست دادن جلسه مشاورم وقتی خیلی خیلی بهش نیاز داشتم واقعا سخت بود خواهرفرنگ نشین یک شنبه می آید و من نمی توانم به فرودگاه بروم،واقعا غمگینم می کند،تصمیم داشتم با مترو...
-
نمک و زخم
پنجشنبه 15 شهریور 1403 14:40
خانواده ام فکر می کنند من آنقدر ضعیفم که از این مشکل زانو با این روحیه خراب دارم عبور می کنم. خبر ندارند من هر روزم با یک زخم باز تکراری سر می شود که این ها نمک روی زخم ها هستند...من برای زندگی دوست نداشتنی که آقای میم این چندماه برایم ساخته،باشگاه،خرید ،بیرون رفتن با بچه ها،رفتن به خانه مادرم،دیدن مشاورم را به عنوان...
-
خواب
پنجشنبه 15 شهریور 1403 08:58
این روزها پناهگاهم شده خواب چون آدم مصبوری!شدم "مجبور به صبر"شدم خواب های خوبی می بینم بیدار که می شوم حالم گرفته می شود وقتی حجم زندگی ام می ریزد روی سرم پاهای خشک و دردناک،صبحی که باز خواب ماندم از درس،خانه بهم ریخته،ناهار و غذایی که نداریم.... روزگاری بود که وقتی بیدار می شدم می گفتم چرا نمی میرم؟آنقدر...
-
این روزهای دوست نداشتنی
سهشنبه 13 شهریور 1403 21:24
این روزها آنقدر در جبهه های درس و رژیم و رابطه ام با آقای میم و مشکلات مالی در جنگم خسته ام این پاره شدن رباط زانو هم اضافه شد و زندگی ام چیزی جز تکرار غمگین روزها نبود،رنگی نبود،شادی نداشت،غر داشت این شد که کانالم را پاک کردم! تولید محتوا در تلگرام احتیاج به روحیه شاد دارد،بتوانی چیزی بنویسی که در لحظه خواندنی باشد...