-
هپی تولد!
سهشنبه 28 فروردین 1403 15:40
روی کانتر آشپزخانه پر از ظرف و پوست تخم مرغ و آرد و شکر و وسایل کیک پزی است. کیک را گذاشتم داخل فر و دراز کشیدم روی مبل،چند وقتی هست زانوی پای چپم مثل قبل نیست و نمی توانم مدت زیادی بایستم و درد می گیرد. دلم میخواست کیک را دستم می گرفتم و می رفتم خانه مادر آقای میم و دورهم می خوردیم اما حیف آقای میم به دلایلی منع رفت...
-
عصرهای خانه داری
شنبه 25 فروردین 1403 18:02
حال امروز من...وقتی در این عصر بلند بهاری نشستم پای درس زینا و آبرنگ بازی روشنا یکهو می روم پشت لب تابم در دفتر،مشغول راه رفتن در اتاق های دفتر می شوم بعد با سرعت پرت می شوم وسط خانه! بیکارم،درس هم نمی توانم بخوانم با وجود بچه ها که مرتب صدایم می کنند،وقتم کش آمده.... دلم می خواهد دوستی را بغل کنم و بگویم من خیلی...
-
صبح های خانه داری
شنبه 25 فروردین 1403 10:20
نشستیم با روشنا سر سفره صبحانه،بی عجله لقمه ها را درست می کنم تا یکساعت هم بازی کند دیرم نمی شود!اصلا کاری برای انجام دادن ندارم که دیرم بشود، کمی جمع و جورآشپزخانه و اتاق بچه ها و ناهار گذاشتن همین!تا هفته پیش چقدر بدو بدو داشتم تا کارها سر ساعت ۱۱ و ربع تمام بشود و بروم دفتر! عجیب بود که بعد از تعطیلات عید مادرشاغل...
-
بهار
پنجشنبه 23 فروردین 1403 08:13
دیروز هوا فوق العاده بود،ابری ،خنک،دشت سبز و ارغوان ها درآمده بودند،بچه ها رفتند بازی و من تنها راه رفتم. از سرم گذشت که هر روز این ساعت خانه هستم،بهار را می فهمم،در عصرهای بلند وگاهی آفتابی و گاهی ابری اش با بچه ها می رویم بیرون و کرختی پاییز و زمستان را در می کنیم، من آدم منطعفی ام،یاد گرفتم برای زندگی پلن های الف و...
-
حال عجیب من
دوشنبه 20 فروردین 1403 15:47
باید خشمگین باشم اما نیستم باید غمگین باشم اما ته قلبم را که نگاه می کنم غم نیست،اندوهی است به ظاهر گذرا فقط آرزوی بلندی دارم که کاش پناهی داشتم بی آنکه درگیر مصالح و مصلحت باشد،من را برای همیشه در خانه خودش جای می داد دلم برای تنهایی خودم می سوزد اما نه ته دلم این دلسوزی هم نیست...
-
یکبار برای همیشه
جمعه 17 فروردین 1403 10:54
امروز اشتراک کالری شماری خریدم از یک برنامه جدید تا بیست مهر خلاص میشم از این اضافه وزن باید تمام اراده ام را جمع کنم یکبار برای همیشه با اثر قرص ها،با میلم به خوردن به شیرینی،با اینکه هیچ وقتی برای ورزش ندارم با همه ی این ها وزنم را کم کنم و یکی از فشارهای سنگین روی شانه هایم را بردارم و حال خوب را به خودم برگردانم.
-
حرم
پنجشنبه 9 فروردین 1403 09:16
حرم خیلی قشنگ بود،بعد از دو،سه سال آمده بودم، چشمم که به چراغانی ها و طبق طبق گل هایی که اینجا و آنجا گذاشته بودند،خورد، حس کردم بهشت هم باید شبیه اینجا باشد، پرنور،خوشبو و غرق آرامش. بچه ها با من بودند و جمعیت موج میزد،نگران گم شدن شان بودم و زیارت سیری انجام ندادم اما همین که چشم می چرخاندم گنبد و گلدسته ها را می...
-
عید
پنجشنبه 9 فروردین 1403 07:49
خب خب خب تعطیلات به سرعت روبه پایان، بعد از سال ها دوران تعطیلات و بعد تعطیلات برای من فرق می کند و خب دوست ندارم تمام بشود،از طرفی هم دلم تنگ شده برای دفتر! بعد از خانه تکانی،تصمیم گرفتم فقط استراحت کنم،پس اول اپ اینستا.گرام را ریختم،بعد یک کف سابی مفصل خودم را مهمان کردم و اتفاقی سریال ده قسمتی Maid را پیدا کردم...
-
اول فروردین
چهارشنبه 1 فروردین 1403 10:12
بی اغراق بگم من عاشق ماه فروردینم...بس که همه چیز شسته رفته است،زمین و زمان نو و تمیز هستند،باران می بارد،هوا ملس می شود،خانه ها تمیزاند،آدم ها هم. البته اینکه متولد فروردین هستم هم یکی از دلایل! دیشب ساعت ۱۲شب خانه تکانی با چیدن مبل ها تمام شد! سال تحویل هم خواب بودم،یعنی برایم مهم نبود بیدار باشم،سفره هفت سین...
-
۲۷اسفند
یکشنبه 27 اسفند 1402 09:00
دوست داشتنی ترین تاریخ های سال برای ۲۷تا۲۹اسفند هستند، به اول فروردین که می رسیم همه چیز یکهو بی معنی می شود اما شور و شوق قبل تحویل سال را دوست دارم. هنوز خانه تکانی تمام نشده،خرید هم نکردیم،این سه روز وقت دارم هم به خودم برسم هم خانه و هم بچه ها. خیلی ذوق زدم. امسال اولین عیدی را گرفتم،مقدارش زیاد نبود اما حس خوبی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 اسفند 1402 11:14
امسال جای ما برعکس شده!کسی که هر روز از خانه بیرون میرود و شب برمی گردد من هستم و اویی که خانه می ماند و گاهی بیرون می رود آقای میم! نتیجه شده اینکه خانه تکانی دارد وارد هفته چهارم می شود!خانه هنوز جمع نشده،منی که هشت روزه با بچه یک ساله اسباب کشی می کردم حالا هنوز درگیر کابینت ها و کمدها هستم! آقای میم بیزینس خودش را...
-
Life is very difficult
دوشنبه 21 اسفند 1402 13:36
در خانه را می بستم تا با روشنا اول برویم مهد و بعد من بیایم سمت دفتر،از ذهنم تمام بازی های این چهارماه گذشته روشنا مثل فیلم رد شد،وقتی روزهای اول مهد خوب بود بعد بهم می چسبید،می رفت زیر لباسم قایم میشد،گریه می کرد و ....حالا که از همان جلوی در مهد کیفش را در می آورد و تا زودتر برود داخل! چه روزهای سختی پشت سر...
-
خانه تکانی
یکشنبه 13 اسفند 1402 09:29
امسال همه چیز قاطی پاتی شده،برای من مخصوصا، جمعه آزمون دارم،خانه هشت روزه بهم ریخته است جوری که هنوز با کفش می آییم داخل، کارهای روتین خانه به قوت خودش هست،آشپزی،جمع و جور پذیرایی و آشپزخانه،واقعا صبح ها وقت کم می آورم،عصرها هم تا شب سرکار،شب خسته و هلاک می رسم خانه،ساعت ۹شب باتری ام تمام می شود و می افتم گوشه ای!...
-
سال بعد
جمعه 11 اسفند 1402 08:37
گاهی با خودم فکر می کنم سخت تر از شرایط آلان را باز تجربه خواهم کرد؟ مادر دو بچه کوچک بودن،شاغل بودن،آزمون و درس خواندن، کارهای خانه با من باشد! امیدوارم سال بعد آزمون را قبول شده باشم،پرونده بگیرم و هر روز دفتر نروم.
-
برای موناهایی که جایشان نیستم
پنجشنبه 10 اسفند 1402 09:39
صفحه این.ستا.گرام را باز می کنم،چشمم به مونایی می افتد که کلاه سبز سرش کرده،مداد چشم سبز کشیده و از ته دل می خندد. دلم برای تمام موناهایی که می توانستم جایشان باشم و نیستم،تنگ شده! موناهای راننده،موناهای شاغل،موناهای مهندس،معلم،هنرمند،بلاگر، حتی مونایی که از رابطه بیرون آمده،سیگار می کشد،داد می زند،حس پوچی دارد...
-
_۷درجه
پنجشنبه 10 اسفند 1402 08:45
دیشب گاز شهرک ما قطع شد، نتیجه اینکه خانه ما هیچ فرقی با قبل که گاز وصل بود، نداشت!جز اینکه از شوفاژ ها قطع امید کرده و به پتو و لباس گرم و بخاری برقی پناه بردیم! صبح بیدار شدم برف نرمی می بارید! گاز وصل شده و خانه از فریزر سردتر بود! امروز و فردا باید خانه را تمیز کنم و بچینم،بعد کم کم بروم سراغ کمدها و کابینت ها و...
-
خانه تکانی
دوشنبه 7 اسفند 1402 22:36
آنقدر خسته و به همان اندازه نالانم از خانه تکانی امسال که خدا می داند!
-
اسفند دانه دانه
دوشنبه 7 اسفند 1402 07:43
نشستم پای درس،هوا سرد و خانه سردتر! یکجوری بهم ریخته است که انگار اسباب کشی کردیم! آقای میم یکدفعه تصمیم گرفت کاغذ دیواری هایی که روشنا خط خطی و پاره کرده بود را عوض کند، این شد که فرش و پرده را هم داد بشورند و آلان خانه شبیه روزهای اول اسباب کشی شده! از زیاد بودن کار هر دو خسته ایم، من بیشتر؛ هم سرکار هم می روم و...
-
شنبه بهاری
شنبه 28 بهمن 1402 15:57
هوا خیلی بهاری! آنقدر که دلم خانه تکانی و خرید عید و چیدن هفت سین می خواهد، انگار از وسط بهمن شیف شده ام به آخر اسفند،چهارهفته از زندگی حذف شده باشد بی حوصله ام،به وضوح پیداست،حتی وقتی سفارش هایم رسید و رژهای مورد علاقه ام با یک آدامس قلبی به عنوان هدیه،به دستم رسید،لبخندم با بغض درآمیخته بود. بچه ها چقدر متفاوت...
-
ون کلیف
سهشنبه 24 بهمن 1402 07:33
سال ها پیش که طلا خیلی در دسترس و ارزان بود و من هم تازه ازدواج کرده و بعد زینا دنیا آمده بود،سرویس طلاهای قشنگی داشتم،همان سال ها پیش هم موقع خرید خانه همه را فروختم فقط حلقه ازدواجم ماند،حتی طلاهای زینا را هم با خوشحالی فروختم، پنج،شش سالی بدل می انداختم و به آقای میم فرصت دادم تا خودش را جمع و جور کند،اما اوضاع...
-
از این پیچ های تند۲
شنبه 21 بهمن 1402 14:48
پدرم را که می بینم دلم ریش ریش می شود،هنوز دوران نقاهت را می گذراند و حرکاتش آرام است، کمی خمیده راه می رود و رنگ و روی پریده دارد، مادرم در چشمانش غم نشسته،تابه حال آنقدر غمگین ندیده بودمش،وقت صحبت با من برخلاف تمام این سال ها،جلوی اشک هایش را نمی گیرد،پریشان و گیج به نظر می رسد از شدت ضربه ای که به هردو وارد شده،...
-
زمستان هست همچنان
پنجشنبه 19 بهمن 1402 09:30
روی کاغذچسبی آبی رنگ نوشتم "نمک ممنوع"با چسب نواری چسباندم روی کاشی های کنار گاز،من و مادرم نگران بودیم نکند طبق عادت داخل غذا ها نمک بریزیم و حال پدرم بدتر بشود. ترکیب عجیبی است،هم خوشحالیم که با آن خونریزی عجیب از دست نرفت و دچار شوک نشد و هم غمگینیم که باید برویم در صف پیوند کبد، به خاطر اشتباه پزشکی...
-
نمک
دوشنبه 16 بهمن 1402 14:07
مادرم و آقای میم با کلی استرس مدارک پدر را گرفتند و رفتند پیش بهترین دکتر کبد که هر سه ماه وقت می داد و کلی التماس کرده بودند و... فقط سی درصد کبد پدرم کار می کند،دکتر پرهیز غذایی شدید داد (نمک مطلقا؛ حتی نان نمک دار هم نباید بخورند و....)و گفت برای پیوند هم اسم بنویسید،ضرر ندارد، این شد که من هربار نمک به غذا می زنم...
-
برف
پنجشنبه 12 بهمن 1402 20:24
نشستم روی مبل،اشک هایم می چکد روی صورتم،همزمان با رئیس بزرگ و خواهرفرنگ نشین چت می کنم،خواهر فرنگ نشین سرحال نیست،از پیام هایش می فهمم مهاجرت کوتاه مدتش به ینگه دنیا سخت بوده، گلویم مزه خون می دهد،بس که حرف بیماری پدرم آمده تا پشت لب هایم و به خواهر فرنگ نشین چیزی نگفتم، تصویر چهره خون آلود بابا تو اورژانس...
-
همه رفتند/تا زمستان شد
چهارشنبه 11 بهمن 1402 10:19
ای رضا بهرام! تو با روان من چه کردی با خواندن این آهنگ... برف می بارد اما همین شادی برفی می تواند چه زمستان غمگینی را رقم بزند.
-
کمی از من
جمعه 6 بهمن 1402 20:33
نشستم روی صندلی میزناهارخوری،منتظرم تا سیب زمینی های شام حاضر بشود،آمدیم خانه باغ، آقای میم را راهی کربلا کردم تا هدیه روز پدر در حرم پدر باشد و خودم و بچه ها با پدر و مادرم آمدیم خانه باغ، هفته قبل روبه راه نبودم،در دفتر اتفاقاتی رخ داد که دوست نداشتم،حتی وقتی حقوق گرفتم هم خوشحال نشدم و هرچه می خواستم بخرم هم به...
-
زندگی
جمعه 29 دی 1402 23:24
آخر هفته خوبی بود،تمام وقت کنار بچه ها و در خانه بودم،خانه را باهم تمیز کردیم،بازی کردیم،درس خواندیم،کاردستی درست کردیم، حالا در آخرین ساعت روز جمعه که بچه ها خوابیدند،غصه فردا را دارم،غصه زینا که ساعت بیشتری تنها در خانه می ماند،غصه روشنا که دوباره مریض شده و هفته قبل دو روزی مهد نرفت و هنوز سرفه می کند، این چند روز...
-
بی خیال همه چیز
جمعه 22 دی 1402 10:02
خانه را با تمام ظرف های نشسته،لباس های چرک،اسباب بازی های پخش شده در همه جا،پشت سرم گذاشتم و دیروز صبح با یک ساک کوچک و کیف مدرسه زینا آمدیم خانه باغ. جاده قشنگ بود و به طرز غمناکی بدون برف،یک لایه برف روی خاک های کوهستان،بچه های برف ندیده ی من ،طفلکی ها با همان خاک و برف چند دقیقه ای بازی کردند، آلان کنار بخاری نشستم...
-
یک روز عادی
یکشنبه 17 دی 1402 10:54
خانه را دیشب مرتب کردم و جارو کشیدم،لباس خشک ها را جابه جا کردم،غذا از دیشب داریم،با روشنا بازی کردم،کمی درس خواندم،حالا منتظرم ساعت یازده و نیم بشود و حاضر بشوم و بروم دفتر. هوا بعد ماه ها سرد شده و ممکن است آخر هفته برف و باران ببارد، "دخترک کاپشن صورتی با گوشواره قلبی" از جلوی چشمانم کنار نمی رود... ما...
-
و باز پنج شنبه
پنجشنبه 7 دی 1402 12:34
هوا ابری است اما احتمال بارندگی یک درصد،آقای میم رفته مراسم تشییع و من از ۱۰صبح دارم خانه ای که دو روز کامل مرتب نشده بود و انبوه لباس ها را می شورم و مرتب می کنم،هنوز تمام نشده!!! حقوقم را گرفتم،برخلاف تصورم آنقدری نبود که تمام چک لیست های این ماه را خط بزنم،علتش هم قسط های زیادی بود که داشتم،اما خودم را به یک پدیکور...