-
HBD to my self
یکشنبه 15 آبان 1401 11:14
من امروز برای دومین بار متولد شدم،هشت سال قبل،ساعت ۹و ۵۵ دقیقه صبح، با شنیدن صدای گریه بلندت،من مادر شدم، چقدر خوشحالم که بزرگ می شوی،نوجوانی در انتظار تو است مثل یک بازیکن ذخیره ی فوتبال آمادگی خودم را حفظ کردم تا تو را از طوفان بلوغ به سلامت و شادی بگذرانم می دانم هنوز سه چهارسالی زمان باقی است و هرچه زمان و حوصله...
-
چالش های زبان نفهم
شنبه 30 مهر 1401 18:08
نشستم بالای سر زینا که از شدت تب و سردرد مثل مرغ پرکنده نه می تواند بخوابد،نه بنشیند،نه دراز بکشد و من هیچ کاری جز دادن مسکن و دم نوش و بغل کردنش از دستم برنمی آید. نگرانم اگر روشنا این ویروس را بگیرد با آن بی زبانی اش چقدر اذیت می شود. کمی بعد زینا می خوابد،روشنا می خوابد،می روم توی اتاق دیگری و بساط نخ و سوزن هایم...
-
حاشیه امن
پنجشنبه 21 مهر 1401 09:55
یکجوری در حاشیه امن بی خبری غوطه می خورم شبیه آدمی که شیرجه می زند در آب و صداها برایش گنگ و نامفهوم می شوند، حال من این شده منابع اخبار آنقدر ضد و نقیض هستند که نمی شود به سیاه بودن آسمان شب شان یقین پیدا کرد! گاهی باخودم فکر می کنم کاش خانم م_الف،نون_شین،سین،الف از گور بلند بشوند بیایند بگویند واقعا چه برسرشان آمده...
-
روزهای آفتابی غمگین
سهشنبه 19 مهر 1401 13:41
هواشناسی می گوید تا نیمه ی آذر نباید انتظار باران نرمال داشت من هم توقعم را صفر کردم و امروز که بعد از بیدار شدن روشنا،ساعت ۹صبح در هوای تمیز،خنک و آفتابی پیاده می رفتیم به خداوند گفتم من به همین پاییز آفتابی هم راضی ام به شرطی که هوا آلوده و سیاه نباشد. اما حیف که نمی شود......
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 مهر 1401 13:17
از پانزده سالگی تا همین امروز خاله و دایی و عموی عزیزم را به خاک سپاردم مگر من چقدر عمر کرده ام این همه غم دیده ام.....
-
حال ناکوک این روزها
یکشنبه 10 مهر 1401 22:30
ورزش نکردم حدود دوهفته ای هست ،فی.لتر.شکنم کار نمی کند روشنا صبح ها کارتن مورد علاقه اش را نمی بیند چون فیل.تر شکن کار نمی کند از خواهر فرنگ نشین فقط در حد روزی یک جمله "ما خوبیم"خبر دارم آن هم امروز پیام می دهم اول صبح فردایش جوابش می رسد که"من خوبم" امشب برای اولین بار دم خانه ی ما هم شلوغ شد و...
-
مهر نامهربان
دوشنبه 4 مهر 1401 14:59
خوابم می آید،این چهار روز از مهر را در حالتی گذراندم که شبیه استند بای بودن است،آماده به کارِ بیکار!!! صبح هفت بیدارم،زینا را می برم مدرسه،می آیم خانه خوابم پریده، روشنا خواب است می توانم بروم سراغ هرچه می خواهم اما نمی توانم!کسل و خواب آلودم دراز می کشم و گوشی به دستم،گوشی ای که تمام راه های ارتباطی اش قطع شده و جز...
-
خواب ها
دوشنبه 28 شهریور 1401 17:02
خواب ها موجودات عجیبی هستند....گاهی انسان هایی را می آورند می گذارند کنار آدم حتی او را از ده کیلومتری هم ندیده ای!اما آنچنان مانوس می شوی که وقت بیدار شدن دل تنگی امانت را می برد. دیشب من جوانک روستایی بسیجی بودم در دهه شصت،با دوستم از جاده خاکی می رفتیم سمت روستایمان در کرمان،روستای "خورمج"،که...
-
دومین سال نوشتن
جمعه 25 شهریور 1401 01:33
۲۲شهریور شد دومین سال نوشتنم امسال به مراتب از پارسال آسان تر گذشت.
-
جمعه ای که نباید شبیه جمعه باشد
جمعه 18 شهریور 1401 09:47
دفتر و خودکارهایم پخش و پلا هستند بی استرس روشنا که بیاید و خط بکشد روی دیوار،آقای میم و بچه ها هرسه خوابیدند،بوی غذا در خانه پیچیده،خانه تمیز شده،جای مبل ها را عوض کردم حس خوبی در خانه می چرخد،پرده ها شسته شده،بوی تمیزی می آید، بعد از یک هفته پرکار و کمی ناراحت کننده نمی خواهم امروز جمعه باشد، دیشب که از خواب پریدم...
-
به استقبال پاییز
دوشنبه 14 شهریور 1401 07:29
هوا خنک شده،آفتاب مایل می تابد و عمر روز کم و کمتر می شود، سحرخیز شده ام،هفت صبح نشده بیدارم،یکجور آمادگی برای دوهفته بعد که صبح ها باید زینای خواب آلود را راهی مدرسه بکنم! خنکای ظریفی!می پیچید زیر پوستم، منتظرم تا کمی بالا بیایم(لود بشوم!)،بروم سراغ خانه تکانی آشپزخانه بعد از چندسال رفتم سراغ تکاندن خانه ای که به لطف...
-
خانه ای در راه است
یکشنبه 6 شهریور 1401 11:59
کنار خانه باغ، خانه ی یک مهاجر خسته از تهران است که بازنشسته اند و وضع مالی متوسطی دارند، پسرخانواده به نام" ح جیمی"،آدم فنی و همه کاره و هیچ کاره به حساب می آید، (چون کار مشخص و حقوق ثابت و احتمالا بیمه ندارد)، این آقای ح جیمی که حدود چهل سال دارد سال قبل ازدواج کرد و امسال دارد روی ساختمان کوچک خانه ی پدری...
-
کمی از همین حالا
پنجشنبه 3 شهریور 1401 17:17
پویانفر می خواند"حسین وای ...." از این مداحی های استادیویی که آقای میم گوش می کند و من هنوز نتوانستم ارتباط بگیرم از ترافیک وحشتناک جاده چالوس به هراز پناه بردیم اما اینجا هم ترافیک زیاد شد یکهو آقای میم ماشین را خاموش کرد و دیگر پویانفر چیزی نمی خواند بچه ها آمدند صندلی جلو و بازی می کنند یک آقای خوش صحبت...
-
از آن حال خوب کن های دور از دسترس
یکشنبه 30 مرداد 1401 21:41
دنبال کارم. کاری که درآمدخوبی داشته باشد،با آنچه از خودم شناختم با مردم در ارتباط نباشم،در خانه باشم و کنار بچه ها آموزش های ابتدایی این شغل خوب که مربوط به بازار مالی است را لاک پشت وار حتی آرام تر پیش می برم اما آنچه قلب من را در مشت خودش گرفته،صدای خِشِ نخ روی کارگاه گلدوزی است،بازی رنگ ها و گل ها،طرح ها ی ظریف و...
-
شیفت تو زندگی
شنبه 22 مرداد 1401 12:10
شنبه است بعد از حدود دوهفته شنبه ای شبیه شنبه های قبل آقای میم ظهر از سرکار می آید،باید ناهار بپزم،بچه ها را صبحانه بدهم،ریخت و پاش ها را جمع و جور کنم تا ساعت ۱و نیم خواب آمده پشت پلک هایم،دست از گوشی برنمی دارم کلا دوست ندارم شیفت بشوم به روتین قبلی خانه جارو و طی و گردگیری نیاز دارد لباس های شسته شده تا کردن می...
-
بُعد منزل نبود در سفر روحانی...یا کاش منم همسفرت بودم
دوشنبه 17 مرداد 1401 18:01
از وقتی رفتی از همان غروب روزتاسوعای غمگین که در تراس سوار ماشین شدنت را دیدم دلم کنده شد همراهت رفت، تمام دیشب محزون بودم و نگران، نگران شب و جاده و رانندگی ،وقتی رسیدی مهران، وقتی آنتن گوشی ات رفت، فهمیدم از رمز رد شدی غم ام بیشتر شد گذاشتم به حساب غم روز عاشورا،غم اینکه عزاداری نمی توانم بروم، قرص ضد افسردگی ام را...
-
چون می روی بی من نرو
یکشنبه 16 مرداد 1401 13:21
همان طور که دارم غذای نذری را گرم می کنم با خودم می خوانم "مکن ای صبح طلوع" صدای دسته ها از دور و نزدیک در خانه می پیچید و من مثل هرروز با بچه ها داخل خانه ام به خاطر گرما و صدای بلند. نگاهم به کوله ی مشکی گوشه ی خانه می افتد،آقای میم راهی کربلاست، ظهر که خبر رفتن اش را داد،وسایلش را داخل کوله چیدم،لباس...
-
به حسین بن علی از طرف وصله ی ناجور سلام
چهارشنبه 12 مرداد 1401 00:51
حیاط مسجد مشرف به خیابان اصلی شهرک این شب ها شلوغ می شود،ایستگاه صلواتی با چای ذغالی و استکان های شیشه ای من را یاد اربعین می اندازد، همه مشکی پوشیده اند،کوچک و بزرگ بچه ها با دوچرخه و اسکیت حیاط را دور می زنند،عده ای رفته اند داخل شبستان و بقیه هم به خاطر هوای خنک و ترس کرونا با بچه هایشان در حیاط نشسته اند، بلندگو...
-
مردادی که تو آمدی
جمعه 7 مرداد 1401 15:19
فصل مادری کردن من را از پاییز رنگارنگ به گرمای خورشید تابستان وصل کردی روشنای زندگی من....
-
توسعه فردی قسمت پایانی
شنبه 1 مرداد 1401 15:36
مشاورم مثال های زیادی دارد از دخترهای موفق و زیبا رو که در روابطشان شکست خوردند و با وجود اینکه بالای سی و پنج سال سن دارند هنوز نتوانستند وارد رابطه ی سالم برای ازدواج بشوند اینکه بتوانی یک رابطه را شروع کنی قدرت صد می خواهد،حفظ و نگهداری و رشد دادنش قدرت هزار من به خودم افتخار می کنم تمام سیزده سال گذشته از منابعی...
-
توسعه فردی قسمت دوم
جمعه 31 تیر 1401 10:41
آلان که این پست را می نویسم باید بروم و موهایم را از یک کیلو تافت و چسب مو بشویم! دیشب بعد از سه سال عروسی رفتیم،تمام مدت که دیجی! مردم رقصنده را هدایت می کرد من به صورت عروس نگاه می کردم،به برق نگاهش، لبخندش، شادی بی اندازه اش من چهارده سال بعد عروس دیشب بودم،از صبح زود به خاطر مسابقات تکواندوی زینا برایش پن کیک...
-
توسعه فردی قسمت الف
سهشنبه 28 تیر 1401 10:27
روشنا خواب بد دیده بود،گریه می کرد با صدای بلند،خواب آلود رفتم توی اتاق،گذاشتمش روی پام و خودم دراز کشیدم و خوابم برد خواب دیدم کوله پشتی به دوش،وارد یک دانشگاه قدیمی و خیلی بزرگ در فرانکفورت شدم،دانشگاه تمام مجسمه و آب نما بود با دیوارهای بلند شبیه مترو پلیس یونان فلسفه می خواندم آنجا،تازه وارد بودم سبک و شاد،عکس می...
-
مهمانی پرهرج و مرج ۱۰ کیلومتری
دوشنبه 27 تیر 1401 01:14
دو سه روزی است در ذهنم نوشته ای را می چینم و پاک می کنم،عنوانش توسعه فردی است،توسعه فردی برای مادری که راه به هیچ کلاس و آموزش و فعالیت اجتماعی ندارد،مثل خود من اما حالا می خواهم از ذوق مادرانه ام بگویم در مورد فردا،ذوق " مهمانی ده کیلومتری ". قرار است با پدرم با مترو برویم،به خاطر کودکی بچه ها،در ذهن من...
-
کاش دل هیچ دختری نشکند...
دوشنبه 20 تیر 1401 18:05
اوووف امان از من امان از تله لعنتی که با شنیدن خبر ازدواج هرکس پرت می شوم ته این تله سیاه و عمیق دخترعموی آقای میم در بیست و چندسالگی با اشتیاق بسیار!دارد ازدواج می کند از دیروز که من به خاطر کم خوابی و خستگی راه افتاده بودم گوشه ای و هی چرت می زدم و بچه ها ریخت و پاش می کردند و چمدان لباس ها وانبوه لباس کثیف ریخته...
-
از رنجی که می بریم....
شنبه 18 تیر 1401 00:10
تلاش می کنم،خیلی لاک پشتی اما مستمر،سخت و ناامیدکننده بچه ها هم هستند،کارهای تکراری تمام نشونده،چالش های جدید و ناامیدی و خستگی همسر هم هست،گاهی رابطه در اوج است،گاهی سرد و ناامید کننده عینک جدیدی به چشم هایم زدم،همه چیز سخت است و ناامید کننده اما اگر می خواهم ده سال بعد جای بهتری باشم باید سختی حرکت مورچه وار را به...
-
بیا داشته هایمان را عوض کنیم
سهشنبه 14 تیر 1401 14:57
دیروز با هم کلاسی دانشگاهم بعد از چهارده سال دوستی،اولین قرار را گذاشتم،کافه ای در یک جای خوب شهر بماند که برای من شهر ندیده!نیم ساعت زودتر رسیدنم توفیق شد تا شلوغی شهر و پاساژ هایش را ببینم و بچرخم. گوشه ای نشستیم و گپ زدیم دوستم ازدواج کرده و بچه ای نداشت سرکار می رفت و من چقدر دوست داشتم جای او بودم خانه ای که هرگز...
-
شب گرم تابستان
چهارشنبه 8 تیر 1401 00:02
شب بود،نشسته بودم روی چهارپایه بیرون مغازه فلافلی،هوا هنوز گرم بود اما نه به گرمای صبح،آقای میم و بچه ها رفته بودند تا خرید بکنند و من به حرکت دستان مرد فلافل فروش نگاه می کردم، عاشق شب های تابستانم،آرام و خنک می آید،چندساعتی بیشتر نمی ماند و می رود، دلم می خواست خانه ی مان ایوان بزرگی داشت رو به حیاط آب پاشی شده ،...
-
بلو ی دوست داشتنی من
شنبه 4 تیر 1401 15:21
شنبه ای بود ولی من خوب شروع نکرده بودم، شب از شدت سرفه و ناراحتی کدورت پیش آمده نخوابیده بودم صبح زود هم بیدار شدم تا زینا را به کلاس تابستانی اش برسانم سرم منگ و سنگین بود،اوقاتم کمی تلخ همین طور خانه را جمع می کردم،لباس شستم،ظرف ها را چیدم داخل ماشین،برای روشنایی که چهار روز هیچی نمی خورد شیر خریدم،بغلش کردم،کتاب...
-
لعنت به تب
شنبه 28 خرداد 1401 23:24
لعنت به تب که زینای سرتق من را تبدیل به دختر مظلومی کرده که در این گرمای هوا با جوراب پشمی زیر پتو در بغل من سردش بود... آنقدر غمگینم از این تب نصفه شبی که دارم برای خودم روضه می خوانم از مظلوم بودن زینای قشنگم. تب کنترل شده فردا هم حتما به دکتر می رویم اما مادر بودن چقدر غم انگیز است.
-
احوال این روزهای من
شنبه 28 خرداد 1401 08:24
_از جمعه قبل آنقدر مجبور شدم حال و روزگار بعد از تولد روشنا را شخم!بزنم و برای یک عده ای تعریف کنم که حال تهوع گرفتم، مرور روزهای سخت و بدی که فراموش کرده بودم باعث شد بفهمم چقدر طفلکی و تنها بودم و آلان چه خوب زندگی. _زینا ویروس جدید تب و سرفه گرفته و من دوباره بی خواب شدم،دیشب هم روشنا تب و سرفه داشت _رژیم اصلا خوب...